۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

حدیثِ جامانده‌گان

یک رسم بدی که مدت هاست رایج شده و من به شدت با آن مشکل دارم، راه انداختن برنامه‌های رد و بدل کردن کتاب است. آن هم به نام ترویج فرهنگ کتاب خوانی! ترویجِ فرهنگِ خوبی که در آن فرهنگِ غلطی نهفته است. به این شکل که کتابی که مثلا خوب است و دوست داشتند را به یکی قرض می دهند و آن یکی به دیگری و دیگری به نفر بعدی و ادامه ی ماجرا.

ظاهر قضیه شاید خوب باشد و بگوییم به به چه خوب که کتاب ها را بین هم رد و بدل می‌کنیم. اما چیزی که این بین نادیده گرفته می شود حقوقِ مولفی ست که برای خلق (یا ترجمه و یا حتا نشر) آن کتاب زحمت کشیده. آن هم در این بازار نابه‌سامانِ چاپ و نشری که ما داریم و ماه‌ها و سال‌ها پشت خط انتظار و مجوز ماندن ها. این طبیعی ترین حق کسی است که روزهایی بسیاری از زنده‌گی اش را صرف نوشتن یا ترجمه ی کتابی کرده است. طبیعی ترین حق ناشری که می توانست برود و لوازم آرایش وارد کند و پولِ هنگفتی به جیب بزند و بر داف های جامعه بیافزاید. اما این ها وقت و سرمایه شان را در راه دیگری خرج کردند و عده ای خیلی راحت حقوق شان را پایمال می کنند. آخر هم نه تنها متوجه این ضایع کردن حق نمی شوند، بلکه این کار را گامی برای ترویچِ یک فرهنگ می دانند. آیا نباید اصولِ اولیه آن فرهنگ را جا انداخت؟ این چه فرهنگی ست که ما نمی دانیم برای استفاده از آن باید هزینه پرداخت کنیم.

معمولا بیشتر این رد و بدل ها نتیجه ی مثبتی را هم نداشته و کسی را ندیدم با این کار کتاب خوان شده باشد. هرچند در مواردی جز این رد بدل چاره ای نیست با همیشه‌گی شدنِ این کار به شدت مخالفم. گاهی مثل کتابی که دیگر چاپ نمی شود یا کتابی که افست است ـ و از بیخ حق را از رسمیت انداخته ـ و یا زمانی که کلی کتاب و مجله گرفته‌ای و می خواهی فقط یکی را قرض بگیری ایراد چندانی شاید نباشد. اما این که هیچ کتابی در قفسه نداشته باشیم و به کتاب های خوانده ببالیم به نظرم چندان جالب نیست. از دلِ این جمع ها چیزی بیرون نمی آید!

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

کشته ها به جست و جوی شاه می آیند

درباره «مردگانِ جزیره ی موریس»

از روی صندلی راحتی بلند شد. دیگر پادشاهِ ایران نبود. از سوم شهریور ۲۰ دیگر پادشاه نبود و حالا به جزیره ی موریس تبعید شده بود. رمان فرهاد کشوی حکایت روزهای زنده گیِ شاهِ مخلوع در تبعید. تبعید به جزیره ای که حتا نمی دانست کجای این کره قرار گرفته است. داستان بین ترس و تاریخ و تخیل در رفت و آمد است.

کشیِ کشته گان پهلو گرفته و همه می خواهند شاهِ سابق را ببینند. جهانی ساخته شده که رضا شاهِ آن می تواند صرفا همان رضا شاهی که می شناسیم نباشد. مرده ها دست از سرِ او برنمی دارند. همه ی کسانی که به دستور او کشته شده اند - از تیمورتاش و سردار اسعد و امیرطهماسبی و داور و فرخی تا کسانی حتا پادشاههم نامشان را دیگر در یاد ندارد - در مقابلِ دیده گان شاه پدید می آیند و همه یک سوال را می پرسند. «چرا من را کشتی؟» این سوالی ست که سراسر رمان از رضا شاه پرسیده می شود و آخر ایزدی سر و کله اش پیدا می شود و مرده گان لابه لای درختانِ اوکالیپتوس گم می شود. آخر شاه از جزیره و شاید از مرده گان می خواهد فرار کند و به ژوهانسبورگ می رود و در کشتی با هم با مرده گان رو به رو می شود که هیچ وقت دست از سرِ او بر نخواهند داشت.
شاید اگر تنوع بیشتری به رفت و آمد های شخصیت ها داده داستان را جذاب تر می کرد و خواننده کمی غافلگیر می شد. خیلی یکنواخت درختِ اوکالیپتوسی بود و شاه و کشته ای و بعد هم ایزدی و سر آخر نا پدیدی! می شد فرم های بهتری را برای احضارِ مرده گان در نظر گرفت، همانطور که در بازگشت به گذشته ی رضا شاه تا حدودی این تنوع را می بینیم.

شاهی که در داستان می بینیم حتا از شاه شدنش هم پشیمان می شود. آرزو می کند که ای کاش احمد شاه او را رییس قشون نمی کرد و در نهایت فرصتِ شاهی اش پیش نمی آمد. اشتباهاتش را قبول نمی کند و مدام می گوید ایران جوان شد و رضا پیر. نمی خواهد قبول کنند تجدد بی فرهنگ و روشنفکر و آزادی معنایی ندارد. هنوز معتقد است باید مردم از او بترسند. نفرت به انگلیس و شوروی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خود را بازیچه می بیند. شایعاتی که در مدح یا ذم اش گفته شده را تکذیب می کند. دوست دارد برگردد و در خاک خودش بمیرد و خود را ناپلئون می بیند.

این رضا شاه لزوما همانی نیست که با او آشنا بودیم. می تواند انسان دیگری باشد در جهانِ تازه ی دیگری. جهانی که نویسنده آن را از نو خلق می کند و همه ی آدم ها باز آفرینی می شوند. در مجموع رمانِ ۲۹۲ صفحه ای فرهاد کشوری می تواند رمان درخور توجه ای باشد و در رده ی کارهای خوب و قابل قبول قرار بگیرد. داستان نقل می کند و روایت دارد شخصیت ها خوب پردازش شده اند و داستانِ روانی ست. 

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

بی سر. با ترس. بی ته

شنبه های مشهد بد است. هیچ کاری نمی کنی اما همان کار های نکرده هم اشتباه می شود. گوله ی برفی می شوی در سراشیبیِ کوه. آدم ها را با نام های کسان شان صدا می زنی و هی تپق زبانی. آخر خفه خون می گیری تا ادامه دار نشود. اما آنقدر پررو می شوی که می روی پشتِ میز و این ها را می نویسی.
این ها از برکاتِ شنبه های این شهر است. بعد از همه ی اشتباه های یادم آمد ماه هاست شنبه های این شهر را ندیده ام. چیزی نزدیک شش ماه! همیشه شنبه صبح این شهر و مردمان اش را به امانِ بی خدایی ول می کردم و به جایی دیگر می رفتم. کاش امروز هم نمانده بودم تا این باکره گی شنبه شب ها باقی می ماند. مردم از غروب جمعه می ترسند، من از روزِ بعد اش. شاید با این وضع هفته ی آینده که باز باید برم رفتن برایم ساده تر باشد. بروم و دست پایم را حلقه کنم دورِ‌ نیشابور. که می خواهم از شنبه های شهرم فرار کنم. از خانه نشینیِ وهم آلودی که امشب است.
بر خلافِ همه ی روزهایی که دوست دارم در خانه بمانم، امروز را باید بیرون می زدم. دست کم از صبح به بعدش که برایم غریبه بود. نمی دانستم آدابِ شنبه های مردم این شهر چیست. ظهر شان را چگونه عصر می کنند.
اوضاعِ یک شنبه برایم به مراتب درد ناک تر می تواند باشد. هیچ یک شنبه ای را از اواخر بهار تا امروز در مشهد نبوده ام. ترسناک نیست؟ حتا نمی دانم خورشید اش چگونه طلوع می کند. از این ها بدتر شامی که امشب قرار است بخورم. این را مدت های بیشتری ست که لب نزده ام. این وهمِ دور بودن برای یک مازوخیست می تواند لذت بخش باشد. این ترسِ از دست دادنِ بکارتِ یکشنبه ها. اما با این حرف های رفته چه کنم؟
شنبه های مشهد خطرناک است. از سرعتِ خود بکاهید و احتیاط کنید.


۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

دل‌تنگ شو

تابستان بود و مهراد آمده بود پیش‌ام و دل‌تنگ شو رو برایم گرفت و چند روز بعد همزمان کارهای‌ام را انجام می‌دادم و از بین آن همه کاغذ و کتاب و وسیله‌ی روی میز صدای آن هم می آمد و مثلا گوش دادم. چندان خوشم نیامد و تقریبا هیچ از آن یادم نماند. بعد هم که با هم صحبت کردیم گفتم از این آلبوم آخری اصلا خوشم نیامد.

پاییز شد و کسی نبود و نیمه شب بود و سیندرلا دوان به خانه می رفت و من بودم یونولیت های غیرفشرده ای که باید تکه تکه می شدند و چند ساعت بعد حاضر و آماده با من به کلاس می آمدند. اتفاقی روی حرف D مکث کردم و دوباره آن را گوش دادم. کامل. در سکوتِ نیمه شبِ شهری که فشرده ای از ایران است.

بر باد اگر رود دلِ ما... . انگار حدیثِ نفسِ ما بود. همه ی «ما» ای که شهری نداریم. همه ما که یاد گرفته ایم شکلی نگیریم، رنگی نگیریم، یاری نگیریم. همه ی منی که هر ثانیه بعدش جایی دیگر، شهری دیگر است و هیچ جا هیچ چیزی از آن در گذر نیست و هی می خواهد وانمود کند فلان شهر را وطنِ خود می داند.

منم آن ابرِ آزاد. نه خوشحال. نه گریان. رهگذر. صدای زندوکیلی آن شب را طولانی تر کرد و من هم ادامه دادم. حالا هنوز پاییز است و باز در یک شهرِ دیگر پشت میز نشسته ام و یکی یکی کارهایم را خط می زنم تا شاید یکی از آن ها انجام دهم. و باز دلتنگ شو را گوش می دهم. در ماشین. توی خیابان. در پیاده روی های شهرِ چندِ ثانیه قبل. در اتاقِ چند ثانیه بعد.

همیشه پاییز می ماند و ما شهری نخواهیم داشت. شبی نخواهیم داشت. دل تنگ نخواهیم شد. هرچه زور بزنیم تنگ نمی شود که نمی شود. دلتنگ شوی دنگ شو -با آنکه مدت ها از انتشارش می گذرد- روایت حال و هوای همیشه گیِ «ما» و «من» های بسیاری ست. برای وقت هایی که حسرت می خوریم و به خود می قبولانیم که دلتنگی ست. برای وقت هایی که می خواهیم دلتنگِ روزهای نیامده ی خود باشیم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

از سگ کمتر*


نگاهی روان‌کاوانه به فیلم «پرویز» ساخته‌ی مجید برزگر

مردی پنجاه ساله، با جثه ای عظیم. بی زن و بچه و کار، همراه با پدرش در شهرکی زنده گی می کند. خرده کاری های اهالیِ شهرک را انجام می دهد و آرام است. ناگهان با ازدواجِ پدرش رو به رو می شود و مجبور می شود خانه را ترک کند. این اتفاق آغازی برای خالی کردن عقده های پرویز است. او با افرادی که در این مدت نادیده اش گرفتند به شکلِ عجیبی برخورد می کند و از سر راه کنار می زند شان. تا در نهایت نوبت به پدرش ـ که شاید مسبب اصلیِ حالِ پرویز باشد ـ و همسرِ پدرش می رسد.

این خلاصه ای از فیلمِ «پرویز» ساخته ی مجید برزگر است. فیلمی که به واکنش های فرد در مقابلِ رفتاری که جامعه با او دارد و تغییراتِ او نسیت به گذشته اش می پردازد. آیا پرویز به جنون رسیده است؟ یا واکنش اش نسبت به  آن چه بر او گذشته طبیعی ست؟ در بخشِ اولِ فیلم که به نوعی مقدمه محسوب می شود، با زنده گیِ روزمره پرویز آشنا می شویم. کارهای جانبی بیشترِ اهالیِ شهرکِ آتی ساز را انجام می دهد. برای پدرش غذا می پزد و خانه را مرتب می کند. شارژهای ساختمان را جمع می کند و اهالی به او اعتماد دارند. بچه ها را به مدرسه می رساند و در خشک شویی کمک می کند. هر کس کار خرده کاری دارد به او می سپارد. او همه ی این کار ها را انجام می دهد اما حضور اش چندان مهم نیست که رفتن اش باعثِ  پیش نرفتنِ کارهای همسایه ها شوَد. پدرش از غذا ایراد می گیرد. کودکی که پرویز راننده سرویسِ اوست، به او احترام نمی گذارد. پرویز به چشم نمی آید.  در صحنه ای پرویز را در بین نوجوانانِ شهرک در انتظارِ فرارسیدنِ نوبتِ پینگ پونگ می بینیم که همین، ارزش، شان و حتا سطحِ تعیین شده پرویز از زنده گی برای خود را نشان می دهد. که انگار بعد از همه ی این سال ها هنوز کودک است. پس از این مقدمه به قسمتی می رسیم که مشکلاتِ پرویز از آنجا به بعد ظاهر می شود. پرویز به خانه می رود و برق ها رفته. ناگهان زنی را در خانه می بیند که زیرِ نورِ زیبای غروب نشسته است و میزی چیده شده از میوه روبه روی اش است. پرویز با زن آشنا می شود و صحبت می کند، اما هنوز نمی داند او کیست. آرام و با کمی دستپاچه گی از زیباییِ نور و حال و هوای اش در این ساعتِ روز می گویند. پرویز می گوید پدرش است که چراغ ها را روشن می کند، وگرنه او این نور را دوست دارد. توافقی نهفته میانِ آن ها شکل می گیرد. همیشه پدر است که او را منع کرده. که خلافِ آنچه می خواسته، به او تحمیل کرده. بحث می تواند خوب تر شود که برق ها روشن شده و پدر وارد می شود. ناگهان آذر خانم را به عنوانِ کسی که تا چند روزِ دیگر با او ازدواج خواهد کرد معرفی می کند. بعد پرویز را می بینیم که از اتاق بیرون می رود و با فشار دست هایش را می شوید. گویی می خواهد خود را پاک کند از تصوری که داشت در او شکل می گرفت. هنوز معصوم است. این جا پرویز برای دومین بارادیپ را تجربه می کند. اگر فرض را بر این بگذاریم که در دورانِ کودکی یک بار با این موضوع در تقابل با پدرش مواجه شده است، این بار باز هم پدرش را رقیبِ خود می بیند که نمی تواند از پس اش بر بیاید. این بار باز هم خودش را سرکوب می کند و عقده ای دیگر در ناخودآگاهش شکل می گیرد. موضوع به همین جا ختم نمی شود، او باید از خانه و شهرکی که سال ها در آن زیسته به محله و خانه ای دیگر که پدر برای اش اجاره کرده نقلِ مکان کند. و این کینه اش را پدر تشدید می کند. بعد از رفتن اش از شهرک تازه مشکلات اش شروع می شود. کارهایی که پرویز انجام می داده و با آن ها وقت اش را پُر می کرده و یکی یکی از دست می رود و او هیچ کاری از پس اش بر نمی آید. مهم ترین کاری که او می کرده گرفتنِ تن خواه و جمع آوریِ شارژهای ساختمان بوده که دیگر نمی تواند انجام اش دهد. پس از اعتراض نسبت به این موضوع مدیرِ ساختمان صورت جلسه ای را نشان می دهد که امضای پدرِ پرویز هم پای آن هست. در آن جلسه «ابتدا» نیم ساعت در مورد حضور یا عدمِ حضورِ سگ بحث شده بود و پدرِ پرویز در این مورد حرف زده بود. موضوعِ بعدیِ جلسه  حضور یا عدمِ حضور پرویز بود که پدر اش ساکت بوده و همه خیلی زود به این نتیجه رسیدند که چون پرویز رفته دیگر نباید کارهای ساختمان را به او سپرد! این جا ضربه ی مهلکِ دیگری به پرویز وارد می شود. وقتی از سگ نا چیز تر شمرده می شود، چه واکنشی باید داشته باشد؟ پدر باز هم ضربه ای دیگر به پسرش می زند. این بار با سکوت اش زمانی که پسر نیاز به حامی داشت.

پرویز از هر طرف که رفت، جز وحشت اش نیفزود. هر کاری که می کرد مانعی بزرگ سرِ راهش قرار می گرفت. ملتمسانه می خواست راننده ی بچه ها بماند، اما نگذاشتند. در خانه ی جدیدش هم نتوانست شخصیتِ دیگری باشد و همچنان کوچک بود. با آن ابعادِ غول آسا. این را در برخودهای پسرِ همسایه ی محله ی جدیدِ پرویز می شد فهمید. پسرِ همسایه برای اش سن و سالِ پرویز مهم نبود. خودِ پرویز طوری رفتار می کرد که به مردی پنجاه ساله نمی مانست. پسر بی اعتنا به حضورِ او در خانه اش سیگار می کشید و سگ اش را می آورد و کارهایی که می خواست می کرد. پرویز انگار از سگ ها کینه به دل گرفته بود و آن ها را رقیبِ خود می دید. حسادتی که به آن ها پیدا کرده بود برایش قابلِ رسیدن نبود، پس حریف اش را حذف کرد. او شبانه به شهرک بازگشت و گوشت های آغشته به زهر را در باغچه ها پراکند و رفت. صبحِ روزِ بعد نیمی از حریف هایش از بین رفته بودند و نیمی دیگر جراتِ خود نمایی نداشتند. همه به دنبالِ قاتلِ سگ ها بودند. کسی به پرویز مشکوک نبود. نه این که به او اعتماد داشته اند. که این هم بود، اما بیشتر از آن حساب نکردن و ندیدنِ پرویز بود. او این راز را فقط به پدرش گفت و انجامِ این کار را قدمی برای راحتیِ پدرش (که مخالفِ حضورِ سگ ها در محوطه بود) جلوه داد. او همواره در پی جلبِ رضایتِ پدر بود، چه وقتی برایش غذا درست می کرد و چه وقتی می خواست کارهای عروسی اش را بکند. اما دیده نشد. این بار علاوه بر جلبِ رضایتِ او می خواست انگشتِ اتهامِ ساکنین به سوی پدر باشد.

کشتنِ سگ ها اولین واکنشِ پرویزِ روان رنجوری بود که ارتباط اش با «فراخود» و «خود» از بین رفته بود و تنها بر اساسِ «نهاد» اش رفتار می کرد. بعد از آن به اصرار و پیشنهادِ مردِ صاحبِ خشکشویی که همیشه به بیکاری و نوعِ زنده گیِ پرویز ایراد می گرفت در مرکزِ خریدِ بزرگی به عنوانِ نگه بانِ شب مشغول به کار می شود. ظاهرا نباید با همکاران اش مشکلی داشته باشد، اما پس از چند شب حادثه ای را به وجود می آورد. اکبر آقا که سرپرستِ نگه بان های پاساژ است به عده ای کارتن خواب در یکی از مغازه های خالی پناه داده است و از آن ها اجاره ای می گیرد، اما حاضر نیست پرویز را سهیم کند. و به همکارِ پرویز هم بابتِ خواب آلوده گی اش ایراد می گیرد. پرویز اما دیگر آن پسر گوش به فرمان و سر به زیرِ سابق نیست. سرکوفت ها و سرکوب ها خود را عیان کرده، پرویز چشم هایش را بسته است و شهوتِ قدرت و بازپس گرفتنِ حقی که فکر می کند از او سلب شده، طغیان می کند. یک شب شیشه ی مغازه ای را می شکند و دکور و لباس های داخل مغازه را به هم می ریزد. لباسی که زنانه گیِ بیشتری دارد را از بدنِ مانکن جدا می کند. این صحنه ی هولناک، میلِ جنسیِ سرکوب شده او را به شکلی دردناک عیان می کند.

گامِ بعدیِ پرویز این است: آذر خانم (همسرِ پدرش) را دنبال می کند و در کوچه ای با او حرف می زند. برخورد اش نشان می دهد از آذر دلگیری ای ندارد و حتا به او علاقه مند است و در خودآگاه از ازواجِ او با پدرش ناراضی نبوده و او را مقصر نمی داند. به او می گوید پدرش ورشکست شده است و اوضاعِ مالیِ خوبی ندارد. حتا خانه هم باید تخلیه شود. آنها با هم سیگار می کشند. مدتی بعد پدرش به خانه ی پرویز می رود اما جلوی در می مانَد و می پرسد چرا به آذر آن دروغ ها را گفته است. و باز ضربه ای دیگر را متحمل می شود. پدرش پنجاه ساله گی و بیهوده گیِ پرویز در این سن و سال را به او یادآور می شود. زخمی در درونِ پرویز سر باز می کُنَد. طغیان می کند. اما او هیچ گاه داد نمی زند. او هیچ گاه در این سال ها تخلیه ی هیجانی عاطفی و جنسی نشده است. و هر چه بوده درونِ خود ریخته است و سرکوب کرده است. همه ی برخورد هایی که در طولِ این سالیان با او شده بود، به عقده های بزرگی تبدیل شده بود که داشت بیرون می زد. نیاز به برون ریزی داشت. شاید پرویز هنگامِ همخوابه گی با مادرِ اشکان (پسرِ همسایه) سعی می کرد خودش را خالی کند. سعی می کرد تنها انتقام بگیرد. از که و از چه اهمیتی نداشت. قسمتِ زیادی از احساس اش زیرِ سطحِ هوشیاری بود و دیگر منطقی در کار نبود وقتی دست به انجامِ کاری می زد. پرویز با گذشته اش تفاوتی نکرده بود. فقط واکنش هایش دیگر مثلِ گذشته نبود. نیرو هایی که به خواست و مصلحتِ جامعه مجاز قلمداد نمی شد را سرکوب کرده بود و امیالِ جنسی اش هم شامل آن می شد.

تعرضاتِ پرویز به حریمِ اشکان با همین مورد تمام نمی شود. سگ اش را هم در زباله دان می اندازد و رابطه ی او با دوست دخترش را به واسطه ی تلفنی که به او می شود خدشه دار می کند. پیرمردِ صاحب خانه اش را هم که می خواهد خانه را از او پس بگیرد در انباریِ خانه محبوس می کند و با همه ی داد و فریاد های اش تا زمانی نا معلوم آن جا نگه می دارد. پرویز ترمز بریده بود و تناقض های زنده گی ای که تجربه کرده روی هم جمع می شد، بی آن که از هم جدا شوند یا هم را خنثی کنند. این ها جایی در زنده گیِ پرویز بیرون زد. وقتی «نهاد» اش مهار نشد و به نابودیِ دیگران رسید. اصل لذت چیزی بود که پرویز را پیش می برد و خبری از اصلِ اخلاق و ارتباطِ این دو نبود. اختلالی میان اخلاق و لذت ایجاد شده بود که اعمالِ پرویز را رام نشدنی کرده بود. همین ها بود که باعث شد نوزادی را از شهرک بدزدد وابتدا می خواست خفه اش کند و در نهایت گوشه ی اتوبان رهایش کرد.

پرویز با همه در تقابل بود و انگار می خواست حضور اش را به دیگران بفهماند. حضوری که کسی متوجه اش نبود. پرویز دیده نمی شد. پرویز با جثه ای بزرگ و چاق، دیده نمی شد. هیچ کس او را نمی دید و آدم حساب اش نمی کرد. شهوتِ قدرتی که هیچ گاه نداشت و در پنجاه ساله گی افسار گسیخته پی اش می طلبید او را به نا کجا می برد. پرویز جنایت می کرد. اما جانی نبود.

او حتا یک کت و شلوار نداشت. بودن و نبودن اش فرقی به حالِ کسی نداشت. پادوی دیگران بود. مردِ صاحبِ خشکشویی همه ی این ها را به پرویز یادآور می شد. پیرمرد، پدرِ مهربانی بود که پرویز نداشت. مرتب بیدارش می کرد و سعی داشت تغییری در زنده گیِ او ایجاد کند. پرویز دیگر منفعل نبود، او حالا عمل می کرد. بنابر این پیر مرد را هم از سر راه برداشت. پرویز همه را حذف می کرد. در سکانس پایانی، پرویز با کت و شلواری که از خشک شویی برداشته به خانه ی پدرش می رود و شام را می خواهد با آن ها می خورد. تغییرِ جای نشستن آن ها مسئله ی مهمی است. برای نخستین بار، پرویز جایی که پیش تر پدرش می نشیند. ظاهرا آرام است. اما ذهنِ به هم ریخته ای دارد. در مقابل چشمان پدر سیگار می کشد در حالی که قبل از آن برای همان جلب رضایت، زیر سیگاری اش را زیر تخت پنهان می کرد. به راحتی با بطری آب می خورد، در حالی که پیشتر بار ها دیدیم این کار را پنهانی انجام می داد. دیگر محدودیتی نیست. به آذر سیگار تعارف می کند و به پدر می فهماند که آذر هم از ترس او است که در خانه سیگار نمی کشد. اوضاعِ خانه مشوش است. می گوید آمده تا حرف بزند. پدر از رفتار های پسرش به تنگ آمده و کلافه است. آذر ترسیده، اما انگار پرویز آرام است. همه چیز آماده است. حالا نوبتِ آن ها ست.

*این یادداشت در مجله ی اینترنتیِ صداها (شهریور ۹۲) به چاپ رسید.

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

تا به یاد آورم. تا به یاد آوری*

بیش از ۱۰۰ سال از زمانی که انسان «نا خود آگاه» را  فهمید و روانکاوی به وجود آمد می گذرد. سال ها پیش، فروید و برویر با کارکردِ دوگانه ی ذهنِ انسان روبه رو شدند. گویی دو ذهن در یک انسان قرار دارد، با پیام هایی کاملا متفاوت از هم. بشر با یکی از آن ذهن ها کاملا آشنا بود. سپس خودآگاه نام گرفت. با ساختار و زبانی که زبانِ روزمره ی ماست. بخشِ دیگرِ آن ذهنی بود که فرد آن را نمی شناخت. انباری پنهان از یاد هایی که به یاد نمی آمدند. با زبانِ تصویر و نماد. زبانِ ذهنِ دوم به آنقدر ساده نبود و با زبانِ روزِ ما فاصله های زیادی داشت. پس باید کشف می شد. ذهنِ انسان، دو زبانه شده بود، یعنی برای درکِ معانی به دو خوانش نیاز داشت. یکی برای درکِ ظاهری در خودآگاه و دیگری برای دریافتِ معانیِ پنهانِ ناخودآگاه. رمز گشایی و پردازشِ فعالیت از قسمتِ ناخودآگاهِ ذهن را روانکاوی می گویند.

از آن جایی که هر نوشتار، گفتار یا تصویری در حوزه ی هنر را نیز باید دوگانه خواند، نیاز است تا حدی با نگاهِ روانشناختی به هنر نگاه کنیم و با آن آشنا باشیم. مثلا برای متنی ـ مانندِ متونِ ادبی و داستانی ـ متن روانکاوی می شود و در آن به تحلیلِ زبانِ تصویرها پرداخته می شود. این آشنایی بخشی از کاری است که ما قرار است همراه با کاربردِ روانکاوی در ادبیات و سینما و عکس و نقاشی،  در این پرونده انجام دهیم. ضمن اینکه نمی توان از عناوینی مانندِ روانکاوی و ساخت شکنی، که تاثیرهای زیادی بر نقدِ ادبی داشته و تفسیرهای گوناگونی هم در این زمینه انجام شده است، به ساده گی گذر کرد. از همین رو سعی کردیم در ادامه به بخش هایی از روانکاوی و نقدِ روانکاوانه که مورد نیاز است بپردازیم.


۱ـ نیچه نهانکاری را که در ناخودآگاه انجام می شود خود فریبیِ انسان می داند. یعنی همانطور که فرد به دیگران دروغ می گوید، با خودش هم این کار را می کند. خاصه زمانی که گفتار و کردارِ فرد تظاهرگونه می شود، باید نقابِ این اعمام را برداشت. شیوه ای که در آثارِ داستایفسکی هم تا حدی دیده می شود. راسکلنیکف و دیگر شخصیت های جنایت و مکافات می توانند نمونه هایی از پنهان کردنِ بخش هایی از زنده گی باشند. بسیاری از شخصیت های داستان های داستایفسکی، انسان های زجر کشیده یا مبتلا به بیماری های روحی هستند. و تلاشِ آن ها برای تطبیقِ خود با جامعه بی نتیجه می مانَد.
نیچه ـ با شک مداریِ خود ـ  تفاوتِ زیادی میانِ نیتِ واقعیِ مردم وآنچه به زبان می آورند قائل است. بعد از آن هم فروید از نیت های پنهان می گوید. به نوعی نیتِ واقعی هر چه که باشد، ظاهری جامعه پسند و مُجاز به خود می گیرد و متفاوت است با چیزی که در نهان بدان می اندیشد و عمل می کند. مثلِ خود سانسوری که مدت هاست در جامعه ی  خودمان با آن رو به رو هستیم. به سازگاری ای می رسیم که اکثریتِ جامعه با آن همرنگی می کند. نیچه «خرد پذیری» و «اخلاق» را نقاب هایی مجاز و جامعه پذیر برای پنهان کردنِ غریزه های پرخاشگرانه ی حیوانی می دانست. و به همین ترتیب برای او ناخودآگاه، بخشِ اساسیِ هر فرد به شمار می آمد. زیرا مجمعِ همه ی این پنهان شده ها، در ناخودآگاه بود.

فروید بیشترِ الگو های خود را از ذهن های معمولی یا ذهن های بیمارانِ خود بر می گزید. (البته بارها به تحلیلِ آثار و ذهنِ اندیشمندانِ سرشناسِ جهان هم پرداخته بود). در این بین بیمارانِ هیستریکِ او خاطراتی از گذشته داشتند که آن ها را به یاد نمی آوردند. تنها ردی از آن خاطرات در رویایشان باقی مانده بود. پرسشِ بسیار مهمی که به ذهن می رسید این بود که این خاطرات که در خودآگاه نیست کجا قرار گرفته اند؟ دروغی در کار نیست. او می بیند این خاطرات جایی در ذهنِ او هستند، اما نمی داند کجا است و در کدام ناکجای ذهن جا مانده است. دستوراتی که در ناخودآگاه و هیپنوتیسم پنهان شده بود، آغازی بود بر جنبشِ روانکاری و کشفِ پدیده های دیگر توسطِ فروید. نوآوری و شکستنِ بت های سنتی به وسیله ی فروید، باعث شد با وجودِ رقابت های حسادت بار تاثیرِ به سزایی در میراثِ روانکاوی داشته باشد. گرچه بسیاری دیگر مقدم بر او بودند. اما زمانی که چیزی نو با خود داری، آن را به جای خواهی گذاشت!


۲ـ دریدا حسادت و رقابت را «بخشی از ذهنیتِ انسان که در رفتار های بین فردی و نیز روانشناسی انگیزه های انسان نقش مهمی دارد» می داند. حسادت و رقابتی که در بخشِ ناخودآگاه قرار دارد. مثال های بسیاری از حسادتِ میانِ هابیل و قابیل تا رقابت ها و حسادت هایی که در تاریخِ معاصر یافت می شود. «رقابت تا جایی می تواند سازنده بماند که رقیب امکانِ رسیدن به دیگری را در خود می بیند، بنابر این حرکت می کند. ولی اگر نبیند یا از مسابقه دست می کشد و یا عزم می کند تا رقیب را حذف کند.»(۱) اساسا حسادتی که در ناخودآگاه طرح می شود و معمولا انسان از انگیزه های آن بی خبر است، می تواند کمک زیادی به انسان بکند و جاه طلبی و پیشرفت خواهیِ او را بالا ببرد اگر تواناییِ رسیدن را در خود ببیند. نمونه های بسیاری از این مورد در ورزش یافت می شود که با انگیزه و جاه طلبیِ ناشی از همین مورد، به خواستِ خود رسیده اند. در ادبیات و سینما هم می تواند چنین باشد.

۳ـ فروید با مطالعه بر روی بیمارانِ هیستریک اش متوجه شد بعضی از بیماران دوست دارند بخشی از خاطرات شان را فراموش کنند. آن ها هوشیارانه خاطرات را از خودآگاه واپس زده و سرکوب می کنند. این به نوعی  یکی از مکانیسم های دفاعی تلقی می شد تا زیرِ فشارِ ـ گاهی ـ غیرقابل تحملِ خاطرات نباشد. پس می شود نتیجه گرفت که فرد توانایی از خود گریختن را دارد. و سرکوبی آگاهانه را انجام می دهد در حالی که عاملِ واپس زننده و ناخودآگاه است و خاطرات به ناخودآگاهِ فرد منتقل می شود.
فروید در روانکاوی نا گفته هایی را که نیاز به تحلیل و تفسیر داشت روشن سازی می کرد. او بدینگونه به زبانی نو در رویای انسان رسید و به سانِ اشیا به کلمات نگاه می کرد. از دید او هر کدام از آن ها معنایی خاص را با خود دارند. و این همان برخود دوگانه ای است که انسان می تواند داشته باشد. ناگهان به فرد یا چیزی به شدت توجه می کند و دقایقی بعد دلسردی تمامِ وجودِ او را فرا می گیرد. به همین ترتیب نمادها در رویا اهمیت پیدا می کنند.
در نظر گرفتنِ معانیِ متعدد و نمادها در روانکاوی شباهتِ زیادی به ایهام و استعاره در ادبیات دارد. طوری که سعی می شود ظاهرِ کلمات را کنار زد و از درونِ واژه گان، کُنهِ مطلب را دریافت. این مطلب تاثیرِ زیادی بر نظریه های ادبیِ شکل گرفته  بعد از روانکاوی داشته است( که البته مخالفینِ خودش را هم دارد) به همین دلیل است که فروید معتقد است کاشفِ اصلی نا خود آگاه، شاعران و هنرمندان هستند.


۴ـ  فروید تقسیم بندیِ جدیدی را از ذهن ارایه کرد که به «تقسیم بندیِ ساختاری» معروف شد.  به طوری که ذهن از سه حوزه ی «نهاد» و «فراخود» و «خود» تشکیل می شود. «نهاد» اصلِ لذت را در خود دارد که به هیچ قانونی پایبند نیست. «فراخود» اصلِ اخلاق را در خود جای داده است که وجدان را با خود دارد و محلِ سانسورِ ذهن است. و اصلِ واقعیت در «خود» است که میانِ نهاد و فراخود توازن برقرار می کند. «نهادی که فروید تعریف می کند از جهاتِ بسیار شبیه به شیطانی ست که حکیمانِ الهی. بنا بر این، این حقیقت که از قدیم بچه های بازیگوش را (که هنوز خود و فراخودشان کاملا بر نهادشان مسلط نشده) بچه های شیطان می نامیده اند، چندان از لحاظِ روانشناسی بی ربط نبوده است.»(۲) 
در گذشته ناآگاهی هم ردیفِ نادانی و بی خردی تلقی می شد و هیچ انسانِ بالغ و متمدنی نمی توانست رفتار های ناآگاه داشته باشد. همین مسئله مقاومتِ فلاسفه ی دورانِ فروید را در برابر پذیرشِ ناخودآگاه سبب می شد و هر آنچه که عینی نبود را به کل انکار می کردند. اما دست آخر کسانی با فروید همراه شدند. «به جز حلقه ی وین، مکتب فرانکفورت متشکل از فیلسوفانی مانند مارکوزه و ... بودند که برای یافته های روانکاری آنقدر ارزش قایل بودند که آن را همراه با مارکسیسم دو پایه اصلیِ نظام اندیشه ی خود قرار دهند».(۳)
روانکاوی بدونِ نامِ فروید به رشد و تحوالاتِ خود ادامه می دهد. اما تاثیراتِ او را همیشه با خود دارد. او انسان را لذت جو دانست و بعدها از «روانشناسیِ من» به رابطه ی نوزاد و مادر و تعیینِ رفتار های آینده ی فرد رسید. اندیشه های فروید بیشتر سرکوب کننده بود و اعتقادی به ارضای کاملِ غرایز نداشت. او حتا معتقد تنها بود بخشِ کوچکی از انرژی جنسی از طریق عمل جنسی تخلیه می شود و بخشِ عمده ی آن باید از راهِ خلاقیت به والایش برسد. او همین سرکوب و تجربه های دردناک را بانیِ روان رنجور شدنِ انسان و قطعِ ارتباط با واقعیت می دانست.

۵ـ  در پایان نگاهی می اندازیم به رابطه ی نقد ادبی و روانکاوی: نقد روانکاوی شکلی از نقد ادبی است که برخی از مفاهیم و شیوه های روانکاوی را در متونِ ادبی اعمال می کند و تفسیر هایی از این متون به دست می دهد.(۴) علاوه بر این هم در رویا و هم در ادبیات، از مستقیم گویی پرهیز می شود و درون مایه ی اثر نیاز به کشف و بررسی دارد.
روانکاوی در نقد ادبی ابتدا به منظور به دست آوردنِ شناختی روانی از نویسنده به کار رفت.(۵) البته در این روش متنِ ادبی کمتر دیده می شد. هر چند ممکن است بعد ها برداشت های متفاوتی از آن شود که خالقِ آن هیچ از وجودش خبر دار نباشد.
اما در رویکردِ دوم، تحولاتی را در این روش شاهد بودیم و شخصیت های ادبیِ متن، نمونه های تحلیلِ روانکاوانه بودند. به نوعی منتقدان، شخصیت های داستانی را نمودِ خصوصیتِ انسان های واقعی می دانند و به همین دلیل مجاز به روانکاویِ آن ها هستند.(۶)
اما در آخرین رویکرد از نقدِ روانکاوانه از الگوی تقسیم بندیِ ساختاریِ فروید استفاده شد: نهاد، خود و فراخود. در این شیوه توجه از متن به خواننده معطوف می شود وابطه ای که با متن ایجاد می شود را بررسی می کنند. و به این ترتیب از هر متنِ ادبی و داستانی می شود تحلیل های مختلفی را ارایه داد و به فکرِ خواننده نزدیک شد و معنای اثر را بر اساسِ ذهن و برداشتِ او دگرگون کرد. این روش شاید وجوهِ ادبیِ کم رنگ تری داشته باشد، اما نحوه ی تاثیر گذاریِ ادبیات و هنر بر ناخودآگاهِ نویسنده را مشخص می کند و اهمیتِ روانکاری در هنر را نشان می دهد. 


* این یادداشت در مجله ی اینترنتیِ صداها (شهریور ۹۲) به چاپ رسید.

۱ـ تحلیل های روانشناختی در هنر و ادبیات/ دکتر محمد صنعتی/ نشر مرکز/ چاپ ششم ۹۲
۲ـ مبانی نقد ادبی/ ترجمه ی فرزانه طاهری/ انتشارات نیلوفر/ چاپ پنجم ۹۱
۳ـ تحلیل های روانشناختی در هنر و ادبیات/ دکتر محمد صنعتی/ نشر مرکز/ چاپ ششم ۹۲ 
۴ـ گفتمانِ نقد/ دکتر حسین پاینده/ انتشارات نیلوفر/ چاپ دوم ۹۰
۵ـ نقد ادبی و دموکراسی/ دکتر حسین پاینده/ انتشارات نیلوفر/ چاپ دوم ۸۸
۶ـ گفتمانِ نقد/ دکتر حسین پاینده/ انتشارات نیلوفر/ چاپ دوم ۹۰ 

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

یک سانترِ بی هدف

همیشه سعی کرده ام یادداشتی  برای روزِ تولدم بنویسم. تا شاید مروری باشد بر سالی که گذشت و سالی که شروع خواهد شد. به نوعی دومِ شهریور آغازِ سال است برای من. مبدا آغاز جهان.
مثلِ همیشه از تبریک ها خوشحال می شوم. قطعا بیشتر از پارسال خوشحال شدم و کمتر از سال های قبل. تا قبل از شهریور ۹۱ تولدِ یک میلاد برایم بسیار بسیار مهم بود و ارزشی بیشتر از چیزی که داشت را دارا بود. اما دوی شهریورِ ۹۱ و روزهای منتهی به آن، انگار همه ی معادلات را به هم ریخته بود. دیگر هیچ جذابیتی نداشت. شاید امتحانِ تحلیلِ سازه ها و آخرین خطِ نوشته به عنوانِ دانشجوی عمران و درگیریِ فکری اش یکی از دلایل بود. اما دلایل اهمیتی ندارد و واقعا نمی دانم چرا بی واکنش شده بودم نسبت به آن روز و آغازِ‌ دهه ی سومِ‌ زنده گیِ یک کروکُدیل.

اما این یک سالی که گذشت، هم خیلی سخت بود و سختی ای در کار نبود. همان طوری که پیش بینی می کردم پر از حادثه بود و جوری پیش رفت که مقاوتِ بیشتری نسبت به گذشته را می خواست. و حتا حوادثِ‌ عجیب و پیش بینی نشده ای آمد که به کلی همه چیز را می توانست زیر و زبر کند! اما خوش بختانه نکرد. و خوش بختانه همان طوری پیش رفت که می خواستم و مهمترین چیزهایی که هدف بود، لمس شدنی شد و تجربه های خوبی در تمامِ روزهایی که بیست سال و خرده ای داشتم، با من بود. با وجودِ اینکه نتوانستم تا قبل از رسیدن به ۲۱ بعضی کارها را تمام کنم. اما باز هم ناراحت نیستم. چون می توانم در ادامه طورِ بهتری به آن ها برسم. از این جهت سخت بود که تغییری را در سالی که گذشت تجربه کردم که هزینه های زیادی را داشت. تغییرِ رشته به مثابه ی تغییرِ دین هنجار شکانه تلقی می شد. دست کم برای من. فرار از تیغِ تیزِ کنایه ها کوچکترین اش بود. تحمل بچه هایی که هیچ وقت نمی توانند بفهمند و انگشت هایی که به سوی تو می رود اصلا دیده نمی شود. اما وقتی که با این سختی ها بتوانی بهتر از آن چه که می خواهی باشی، جلو می روی، نشان می دهد سالِ خوبی بوده است. من هیچ وقت فکر نمی کردم تغییرِ رشته این سختی ها را داشته باشد و هیچ وقت هم فکر نمی کردم بشود با سختی ها به این آسانی دست و پنجه نرم کرد. اما شد به هر حال!

مدت هاست سنگِ میزانِ من برای سنجشِ پیشرفت، مقایسه ی همان وضعیت نسبت به سال یا دوره ی گذشته ی آن است و سعی خواهم کرد سال بعدی که می آید در نقطه ی بهتری باشم. شیوه ی بسیار ساده ای ست، اما کمکِ زیادی می کند تا نموداری از گذشته و آینده در ذهن ات ترسیم کنی. می توانی شیبِ پیشرفت یا پسرفت ات را ببینی و بفهمی چه کرده ای و چه داری می کنی. و برای سال و سال های آینده ات و چیزهایی که می دانی برنامه بریزی و از خودت چیزهایی بخواهی. این طوری کاری ندارد بفهمی باید راضی باشی از روزهایی که گذشت یا نه. یا انگار همه ی این یک سال ات را پشتِ چراغ قرمز در انظارِ سبز شدن هدر کرده ای. و همیشه ایستا مانده ای. خودت باید دستِ خودت را بگیری و راه را بروی!

امسال دوم شهریور تفاوت های زیادی با گذشته داشت. چندباری اتفاق افتاده که پدر و مادرم مسافرت بوده اند. اما امسال برای اولین بار بود که هیچ شخصی با نامِ خانواده گیِ حسینی در کنارم نبود. اما باید تشکر کنم از دوستانی که من را در این روزِ به خصوص تنها نگذاشتند. آخرین ساعاتِ ۲۰ ساله گی خیلی عجیب می گذشت و حتا تصمیم گرفته بودم برگردم! تا در کنارِ دیگرانی که دوست شان دارم باشم همین یک روز را. نمی دانم ارزش اش را داشت یا نه. اما همین جا ماندم. و سخت بود و تجربه ی جدیدی بود. تجربه ای مثل همین ماه های آخرِ‌ بیست ساله گی. تنهایی. اما تکمیل کرد حوادثِ بیست ساله گی را و خوش حالم از رخدادِ همه این اتفاق های خوب و بدی که در یک سالی که گذشت افتاد. هر چند نباید بی تفاوت از امیدی که به من و جامعه تزریق شد به ساده گی گذر کرد.

و در این آخرین خط، حالا که بیست و یک سال و یک روز سن دارم، امیدوارم یک سالِ‌ دیگر که می آیم و اینجا می نویسم، از روزهای بهتری حرف بزنم. روزهایی که شاید خیلی سخت تر از روزهایی که گذشت باشد و بدونِ تردید حساس.
پیش از اینکه این یادداشت را شروع کنم می دانستم همه چیز اش بی سر و ته می مانَد و نمی توانم در قالبی که می خواهم جای اش دهم. و این شاید از خصوصیاتِ یک روزه گی ست. دست و پا می زنی و خودت را به در دیوار می کوبی تا حرف هایت را برسانی، اما آنقدر سرت بازارِ مسگر ها می شود که خودت هم عاجزی از فهمِ چیزی که می گذرد. و باز گاهی دست و پا می زنی و پایی به توپی که تو را نگه می دارد می زنی و یک سانترِ بی هدف...شاید توی دروازه!

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

اگر شبی از شب های تابستان مسافری (۲)

خودم هم می دانم که باید خیلی زودتر از این ها برای نوشتنِ این یادداشت دست به کار می شدم. مثلا الان باید در حال نگارشِ شماره های بالاتری از این مطالب می بودم. و برای همین هاست که حالم را می گیرد وقتی کاری را که باید انجام اش دهم، انجام نداده ام. و تا به جایی نرسانم اش، انگار از من جدا نمی شود و نمی گذارد سراغِ چیز های دیگر بروم. هی صدای ام می زند و می گوید «من اینجا ام. کجا می خواهی بروی» و باعث می شود بعدی ها هم پشتِ خطِ کلمات منتظر بمانند، تا شاید روزی اتاقِ زایمان خالی شود. در عینِ بی ربطی و مسخره گی.

درست نمی دانم این روزهای اخیر را که گذراندی چطور گذشته است. اما این جایی که من هستم زنده گی کمی آرام تر شده است. اما با همه ی این آرامی ها، تنشی درونی را با خودش دارد. هی می شود. هی نمی شود. و هیچ حدِ وسطی هم ندارد. بر خلافِ شعارِ معروفِ این روزها. که خب از من در این باره کاری ساخته نیست. از روزی که آمدم بیشتر تنها بودم تا انقدر دل تنگی گل کرد که دو هفته از خیلی چیز ها تا حدی افتادم. البته بی انصافی ست ورهای خوبِ این دوهفته ی اخیر را ندید. که خیلی هم خوب بود. ولی روز های طولانیِ گرم و آتش بارانی که گذاشت، انگار جذاب تر بود! سعی کردم تمامِ‌ تلاش ام را بکنم تا مفید عمل کنم و از اوقاتی که دارم بیشترین و بهترین استفاده را بکنم. قطعا نمی توانم خودم -آن هم حالایی که در وسط اش هستم- بگویم موفق بوده ام یا نه. اما تلاشی را کرده ام. تا چه باشد نتیجه اش.

سعی کردم در این روزها علاوه بر بالا بردنِ چیزهایی که می دانم، کمی خودم و دانسته های پیشین ام را محک بزنم. که تجربه ی جالب و امیدوارانه ای بود. اگر به آینده خوشبین باشیم و بتوانیم چیزهایی از درون اش بیرون بکشیم، می شود اینطوری. اما شرط اش خوب ادامه دادن و کار کردن است. باید فعال بود. باید تمرین داشت. باید خواند و خواند و خواند و به موقع گفت. و وقتی باید بگوییم، تنها بگوییم. حرفِ مفت در کار نباشد! چیزی جدید باشد. نگاهی نو داشته باشد. کاری تازه در بی آید و همه ی این ها را با کیفیتی که خودت می پسندی انجام دهی. که این ها به ساده گیِ نوشتن و گفتن اش نیست.

در جایی که همیشه زنده گی می کنیم و حالا آنجا نیستیم، چیزهایی که دارد که همیشه سعی کرده ایم استفاده کنیم و چیزهایی نداریم یا در سطحی محدود داریم شان. سعی کردم همه ی این تجربه و ها و تجسم ها را تا حدی به خودم بیشتر بشناسم شان و تلاش کنم فهم ام از آن موارد بیشتر شود. و بیشتر درباره شان فکر کنم. و از این فرصتی که برای خودم -و به کمک دیگران- پیش آورده ام، استفاده ی بهتری بکنم. که در نهایت بشود فرقی با گذشته را احساس کرد.

چیزِ دیگری هم هست که شاید کمی سخت باشد. من قبلا تجربه ی تنها زیستن را داشته ام و با همه ی دشواری ها بسیار هم آن را می خواستم. اما این روزها با تجربه های قبلی تفاوت دارد و از همین خوشحالم که تجربه ی نوی دیگری هم به کارنامه اضافه می شود. اما به هر حال سخت است. من شهر و خانواده ام را خیلی دوست دارم و حالا در کنارشان نیستم. اما باید از این شرایط ماکتی برای خودم بسازم. دل تنگی حسِ‌ بسیار خوبی ست. و گاهی واقعا سخت می شود برای کسی مثلِ من که این طور مواقع به سمت تلفن نمی رود و وقتی کلماتی را برایشان می فرستد گلوی اش به لرزه می افتد. به هر حال آسان نیست، اما من همین ها را دوست دارم. همین شرایطِ نو را. پیشنهاد های زیادی شده و می شود تا برگردم. چه از مخالفت های همان روزهای اول -که به سانِ کوه کنی سعی کردم راهی بسازم- و چه هفته های بعد که خواستند بی خیال شوم و تجربه ها را در همین اندازه پاس دارم و به شهری که دوست دارم (و خیلی ها دوست ندارند) بازگردم. چه بعد از آن و تلاش های برای بازگشت های موقت و چند روزه و آخرِ هفته ای و حالا هم که دوست دارند یک روز آنجا باشم و بعد دوباره به این جا بی آیم. راست اش باید اعتراف کنم بخشِ زیادی از من دوست دارد این روزها برگردد و این دل تنگی ها را بخواباند. اما بخشِ دیگری این جور بازگشت را دوست ندارد و چندان برایش دلچسب نیست. می خواهد وقتی برگردد که می داند باید بماند. می خواهد روی عهدی که با خودش دارد بایستد. دوست دارد وقتی کارهایش به پایان رسید برگردد. نقطه ای پایانِ‌ جملات بگذارد و دست آورد ها را بشمارد و بعد برگردد. اما نمی داند چرا باز هم وسوسه می شود. اما این را می داند که باید بازگشت اش چه گونه باشد. شاید بازگشتی حماسی و با افتخار می خواهد. باز گشت در این سکوت چندان راضی اش نمی کند. باید رنگِ و لعابِ کافی را داشته باشد. تا آن طور که می خواهد باشد!

قطعا حرف خیلی زیاد است -خاصه با این نگفتن هایم- اما نمی خواهم حرف هایم حوصله سر بر باشد و دقایقی را هدر کنم که خواننده می تواند از آن وقت بهتر استفاده کند. پس باقیِ چیز ها را می گذارم تا در ادامه گفته شود و بدانی در این روز ها چه می گذرد و چه گونه می گذرد و چه قرار است بر ما برود. که در همین راستا باید صحبت های جدی تری انجام داد.
اما در پایان باز هم تکرار می کنم که هیچ چیزِ خاصی را از دست نداده ای و همه چیز همانی است که بود و در آخرین صحبت ها، آن شهر هیچ تغییری به خودش ندیده است. با این سنگ شده گی نمی دانم باید چه کرد آخر. قرار بود این بخش درباره ی شما باشد و از شرِ ناتوانی تنها توانستم این ها را بنویسم. اما در همین چند جمله بدان و راضی باش از جایی که قرار داری و البته خوشحال باش که روزی مشخص باز می گردی و دوباره هستی و تو را هیچ وقت یادشان نمی رود و همیشه مقابلِ دیده گان شان می مانی و خیلی چیز ها را به ایشان ثابت خواهی کرد و به سانِ خیام «خوش باش» خواهی گفت. و روزهای آینده ای هم هست که شما به آن امیدوارم باشید و خود را در راهِ رسیدن به آن ببینید. پس حالا آسان بگیر. حالا ای که آن جا هیچ خبری نیست و همه همانند. حالا ای که یکی از همان شب ها است...

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

فقط برای اینکه چیزی گفته باشم

هی می خواهم بیایم اینجا و چیزی بنویسم، اما در گیری های روز مره این اجازه را نمی دهد. هی می خواهم درباره ی روزهایی که می گذرد، حرفی بزنم. اما اتفاقاتِ عجیب و غریبی که می افتد، این اجازه را به من نمی دهد. هی دوست دارم بیام راجع به این روزهای تجربی و شب های گرمِ تابستانی که مسافریم بنویسم، اما انگار حوصله اش را ندارم.
از تجربیاتِ جدید و چیز های جدیدی که آشنا شده ام بگویم. اما گویی حالا فرصت اش نیست. باید در فرصتی مناسب از وقت ها گفت. از هرچیزی که این روزهای از آن ها چیزی نگفته ام. از کسی که رفت و یکی از مهم ترین دوره های ما را به گند کشید. و بعد رفت. خیلی ساکت.
قطعا بهتر بود این روزها اینجا را انقدر سوت و کور نمی گذاشتم و می آمدم و حرف هایی را می زدم و دست کم از دل تنگی ها می گفتم! اما باز هم فرصت مهیا نبود و این روز ها به واسطه ی میهمانان -که خیلی خوب آمدند- نتوانستم با سرعتی که می خواهم کار هایم را انجام دهم. اما حالا سعی خواهم کرد به همه چیز هایی که این مدت نرسیدم، رسیده گی کنم و حتما پیگیری کنم و دست کم خبری داشته باشم.
پر واضح است این هایی که نوشتم هیچِ هیچ است و به هیچ دردی نمی خورَد. پس باید زودتر شبی از این روزهایی که باید را بنویسم و حس های مشترک و همذات پنداری ها را دریابیم و تجربه های نو را رنگ زنیم.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

یادداشتی درباره ی نمایشِ «پرواز به تاریکی»

گالری عکس
[هیچ چیز جلو‌ دار ات نبود
نه لحظه‌ های خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.

" خیالِ این نمایش، بینِ فروردینِ ۱۳۳۷ و آبانِ ۳۸ می گذرد؛ در فاصله ی بینِ جداییِ شاه از ملکه ثریا و پیش از ازدواج با فرح..."
در همان فاصله، پادشاهِ‌ وقتِ ایران دل به زنی می بندد. که تا حدودی پیشینه ای علیه او دارد. در آن سال ها سازمان امنیت تازه شکل گرفته بود، و ماموری امنیتی(افشین هاشمی) محافظت از بانو پریزاد (شبنم مقدمی) را به عهده گرفته بود. جوانِ شاعری (میلاد رحیمی) هم که ضد حکومت است با معشوقه ی شاه آشنا می شود. و ادامه ی ماجرا که افشین هاشمی آن را نوشته و کارگردانی کرده است.

این تنها بخشی کوچک از نمایشی ست که افشین هاشمی به روی صحنه برده است و تا چند روزِ دیگر هم ادامه دارد. در خانه ی نمایشِ آو. در گوشه ای از سردابی که چندان بزرگ نیست. در گذشته از گرمای زیاد به سرداب پناه می برده اند و حالا برای دیدنِ «پرواز به تاریکی» به سردابه ای پناه برده ایم. با بوی رطوبت و بوی نا، با سکویی که از ایستایی اش اطمینانِ زیادی نداری و با دیوار هایی نم زده. همه ی اینها حال و هوای جالبی به نمایش داده است. انگار در گوشه ای از همان خانه ی قدیمی که قرار است تماشاخانه شود، لای یکی از همان پردهایی که باد با خود می برد، نشسته ای و داری زندگیِ دیگران را نظاره می کنی.

نویسنده و کارگردانِ نمایش در باره ی محل اجرا گفته است: مکان اجرای نمایش یک سردابه قدیمی است که می‌ تواند برای نمایش‌ هایی با جنس تجربی و میزانسن‌ های متغیر مناسب باشد. البته ما می‌خواستیم در تالار مولوی و یا تئاتر شهر کارمان را اجرا کنیم که امکان آن به وجود نیامد و چون تصمیم داشتیم که در هر صورت نمایش مان را اجرا کنیم، این محل را برای اجرا انتخاب کردیم حتی اگر تماشاگر کمتری داشته باشیم.

این نمایش بر اساسِ «عقابی با دوسر» ژان کوکتو و با استفاده از اشعار شاعران معاصر جهان برگردان محمدرضا فرزاد در «تو مشغول مردنت بودی» اجرا می‌شود. «تو مشغول مردنت بودی» نامِ کتابی ست از مجموعه عکس ها و شعر های جهان که نشر حرفه هنرمند چاپ کرده بود. افشین هاشمی درباره ی نمایش‌ اش گفته بود: این نمایش حتی یک کلمه‌اش هم از واقعیت تاریخی نیست و ما تنها یک برهه تاریخی یعنی از اسفند ۳۶ تا آبان ۳۸ را در نظر گرفتیم. ما تخیلی داشتیم و فرض کردیم که در این فاصله شاه از یک زنی خوشش آمده است که در این نمایش آن زن بانو پریزاد است. 

در کل فضایی که این نمایش ایجاد کرده بود باعث شد در ۷۰ دقیقه که به دیدن نشسته بودیم، تجربه ای جالب را به دست آوریم. دکلمه های شبنم مقدمی و گزینش شعرِ خوب، یکی از مواردِ خوب درآمدنِ این تجربه شده بود. و احساس می کنم ارزشِ دیدن دارد. اما آیا واقعا مرزی میانِ خیال و واقعیت است؟ تلفیقِ آن محیط و داستانی که حسی را به وجود می آورد حتما به دیده شدن اش می ارزد. با این شعری که در آخر می شنویم:

و هیچ چیز جلو دار ات نبود.
نه نفس کشیدن‌ ات. نه زندگی‌ ات.
نه زندگی‌ ای که می‌خواستی.
نه زندگی‌ ای که داشتی.
هیچ چیز جلو دار ات نبود.
تو مشغولِ مردن ات بودی...]*

*شعر ازمارک استرند.

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

شهرِ خاموشِ من...

اساسا شهر یکی از مهم ترین مفاهیمی ست که می شود به آن پرداخت. می شود پیرامون اش ساعت ها صحبت کرد. درباره اش گفت و خندید. درباره اش گفت و گریه کرد. شهر چیزی است که ما از آن می آییم. انسانِ مدرن از آن می آید. انسانِ مدرنی که قرار نیست وابسته گی داشته باشد. و شاید بتواند در هر شهری زنده گی کند. اما این که هر کدام از ما شهرِ خود را دوست داریم و آن جا احساسِ راحتی بیشتری می کنیم، بحثِ دیگری ست.

همین که می خواهیم شهر بهتر شود و به اش فکر می کنیم، نشان می دهد شهر را دوست داریم. حتا اگر از شهر بیزار باشیم و بخواهیم همه چیز اش را تغییر دهیم -دیوار هایش، خیابان هایش، ساختمان هایش و حتا آدم هایش- باز هم نشان می دهد ما شهر را دوست داریم. چون می خواهیم اصلاح اش کنیم. می خواهیم شبیه به شهری بشود که در آن بیشتر احساسِ راحتی می کنیم. می خواهیم شهری شود که برای ما ست. اگر واقعا از شهر بدمان می آید، چرا همه کار می کنیم تا شهر را تغییر دهیم. به هر شکلی که می شود.

شهر؛ مفهومی ست که می شود به آن معتقد بود. می شود آن را لمس کرد. به هر جای اش که بخواهی، می توانی سری بزنی. می توانی آدم هایش را ببینی. با آن ها حرف بزنی. دوست شان داشته باشی. یا حتا بدت بیاید از آن ها. شهر اولین اجتماعی ست که یک انسانِ شهر نشین با آن مواجه می شود. برشی از یک جامعه. اولین جایی که یک کودک -بیرون از محیطِ داخلیِ زندگی اش- می تواند آن را ببیند. مکانِ اولین چالشی که یک نوجوان با آن رو به رو می شود. و بعد هم میعادگاهِ دایمیِ درگیری های شبانه روزی. محلِ پیدایشِ روزمره گی. روزمره گیِ یک انسانِ شهری. همراه با پیچیده گی هایش.

شهر هر جایی که باشد، برای هر کسی که باشد -با همه ی تفاوت ها- یک معنای مشترک می تواند داشته باشد. پایگاه. پایگاهی که آن را بیشتر از جاهای دیگر می شناسی و در آن جا راحت تری از دیگر شهر ها. حتا اگر آرامش نداشته باشی. حتا اگر شهر آشفته ات کند. سخت است جدا شوی. اگر شهر را از خودت بدانی. ما فاصله های زیادی داریم با مدرن شدن. ما بر خاسته از جامعه ای سنتی هستیم. بافتِ کلیِ جامعه ی ما سنتی ست. تازه ۱۵۰ سال است که زمزمه های آزادی در این خاک به گوش می رسد. تازه داریم به جایی نزدیک می شویم. نمی توان به همین راحتی ها از شهر دل برید. شاید سال های دیگر، فرزندانِ عجیب الخلقه ی ما این دلبستگی ها را نداشته باشند. دلبستگی به شهر. که دل ات تنگ شود. اگر آن ها خیلی سالِ دیگر برای شهرشان دل تنگ نشوند، شاید زیاد جای تعجب نداشته باشد. اما اگر امروزه بخواهیم تماما مدرن شویم و در هر شهری منزل گزینیم، شاید کمی زود باشد.

صحبت های خیلی زیادی می شودِ در باره ی موضوعِ شهر انجام داد. از تجربه ها گفت. تجربه های هر روزه در شهر. در هر شهری. ساعت ها در جمعی نشست و راجع به اش بحث کرد. اما نمی خواهم این یادداشت زیادی طولانی شود. حتما باید در فرصت های بعدی، چیزهای دیگری که پیرامونِ شهر در ذهن دارم و مدام به شان فکر می کنم را بنویسم. مسئله ی شهر یکی از دغدغه های مهمِ من است. و بعید می دانم به این راحتی ها از من جدا شود. هر کسی چیزی از شهر می خواهد. که باشد.

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

اگر شبی از شب های تابستان مسافری* (۱)

حالا دیگر چیزی نمانده. شما اینجا نیستید. این جا هم خبر خاصی نیست. این شهر. این شهر همانی بود که مدت هاست بوده. مریض. دیوانه. شهرِ تزویر کننده گان! همچنان اتفاقاتِ گذشته تکرار می شود. روزهای تکراری. نیستید و خوش به حال تان که برای مدتی فاصله ی زیادی از این شهر دارید. رفته اید و وقتی برگردید، هیچ چیز را از دست نداده اید. حتا اگر هیچ هم به دست نیاورده باشید. آدم هایی که هستند با همان فرمان می رانند و به دیوار می کوبند. حالِ من و شما و خیلی های دیگر هم بد می شود. اما ناچاریم. همین را داریم.
حالا دیگر چیزی نمانده که من هم کمی از روزهای این شهر فاصله می گیرم. در جست و جوی سکوت. آرامش. که بشود فکر کرد و کار هایی که باید را انجام داد. همین را می خواهیم. می خواهیم مدتی نباشیم. نیازِ به نبودن داریم. که حرف ها پشت مان نباشد. دراز بکشیم و شربتِ آلبالویی با چند تکه یخ سر بکشیم. وقتی که از پنجره به کوه ها نگاه می کنیم. به هوای خشکِ حاکم بر این شهر. به باغی که همین الان درخت هایش مقابلِِ چشمان هستند. و دوست شان ندارم.
شما اینجا نیستید و تنهایی و دوری هم سخت است. اما باور کن اینجا هیچ چیزِ تازه ای ندارد. ماهِ اولِ تابستان از نیمه گذشت و حالا خیلی ها مسافرند. در این شب ها. در این گرما. در این روز هایی که امید داشتن را یاد گرفته ایم. سعی می کنیم به نبود مان هم امید داشته باشیم. که داریم. اینطور نیست؟
ما نیستیم برای مدتی، و قرار است بهتر باشیم وقتی برگشتیم. در جست و جوی چیزهایی که می خواهیم. که دیگر هیچ چیزِ تازه ای ندارد. ولی ما تازه گی را می خواهیم. امید را دنبال می کنیم. برای همین، حالا که دیگر چیزی نمانده و تا چند ساعت دیگر هم از این شهر خواهم رفت، بدانید که تنهایی ای حالا دارید، تجربه ای بسیار گران بهاست. و برای خیلی ها نایاب. اما نه برای ما. برای مایی که شبی از شب های تابستان مسافریم...



* برگرفته از نامِ‌ کتابی از ایتالو کالوینو. اگر شبی از شب های زمستان مسافری/ ترجمه ی لیلی گلستان/ نشر آگه

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

در ادامه ی این روزها، گویند هر نوعی سخن

یوپ هاینکس زمانی که تیم اش قهرمانی را در بهترین فرصت از دست داد، گفت «امروز نه چیزی تمام شده است و نه روزِ آغاز چیزی ست». یا چیزی شبیه به این. آنها راه شان را خیلی پیش تر آغاز کرده بودند. و با از دست رفتنِ مهم ترین جام در خانه، نه چیزی تمام شده بود، و نه حتا باید دوباره شروع می کردند. راه شان را ادامه دادند و همین یک ماهِ پیش، بعد از یک سال، از نایب قهرمان، به قهرمان بدل شدند.

شاید تا حدودی حکایتِ ما و روزهایی که هست -و بر خلافِ عادتِ همیشه گی روزهای خوبی هم هست- همان حکایتِ ادامه ی راه باشد. نه در نقطه ی پایان هستیم، ونه در خطِ آغاز. نه اگر حسنِ روحانی رییس جمهور نمی شد یا اگر تیم ملی به جام جهانی نمی رفت، این ماجرا تمام شده بود و باید به راه ادامه می دادیم. نه حالا که هر دوی این ها به وقوع پیوسته است باید خیال کنیم بازی تمام شد و به آنچه می خواستیم رسیده ایم. چیزی که ما می خواستیم بسیار گسترده تر از این ها بود. آمالِ ما این نبود که ایشان تنها رییس جمهور شوند و پوزِ عده ای را به خاک بمالیم و بعد هم خداحافظ. یا تنها به برزیل برسیم و آن جا زنگ تفریح باشیم و یا برای تعطیلات برویم. همه ی این ها دروازه ی مسیری بود که اهدافِ ما در گوشه و کنارِ جاده اش پرسه می زنند. ما خواستیم حسن روحانی رییس جمهور شود تا مرحله به مرحله به خواسته هایی که داریم برسیم. به اخلاق و قانون بیشتر فکر کنیم. و این هشت سالِ نحسی که گذشت و عاداتِ بدی که پیدا کرده بودیم را کنار بگذاریم و دوباره به خودمان بازگردیم. و حالا هم نباید انتظارِ باز شدنِ همه ی قفل ها را در یک شب داشت. نباید به عاداتِ بدمان اجازه بدهیم که انتظار داشته باشند که ما بخوابیم و صبح که بیدار شدیم مردی با کلیدِ جادویی همه در ها را گشوده باشد. که دوباره به خانه ی اول سقوط کرده ایم. او هم شاید مثل ماست. ما هم باید باشیم و همراه. نباید بی تفاوت شویم نسبت به چیزی که پیرامونِ‌ ما می گذرد. باید حساس بود به همه این ها و بدانیم پله پله باید این مسیر را برسیم. که اگر یک شبه رسیده باشیم، تنها توهم است. این راه سخت است نیاز به تدبیر و زمان داریم. و باید بمانیم.

در فوتبال هم اوضاع همین است. نه باید سطحِ خواسته مان تنها رسیدن به جام جهانی باشد، و نه باید انتظاری رویایی از حضورِ سالِ دیگر مان در برزیل داشته باشم. هر دوی این ها کار را خراب می کند. اگر به همین بسنده کنیم که مسافر برزیل شدیم، نشان می دهد که انگار راه پایان یافته است. که این طور نیست. اگر هم خیال کنیم باید آن جا حضوری رویایی داشته باشیم، انتظاری بس غیر واقع بینانه است. وقتی در اولسان پیروز شدیم و ساعتی بعد بخش زیادی از مردم به خیابان ها آمدند، ما بازی برای مان تمام نشده بود. حتا چیزِ جدیدی هم دوباره آغاز نشد. این مسیری ست که فوتبالِ ما از طریق اش پیشرفت خواهد کرد. و باز هم نباید فراتر از انتظار فکر کنیم. شاید هم رخ دهد. مثل ۲۳ خرداد یا روزهای قبل اش که سعی کردیم بقبولانیم که نباید پیروزی خواست و آنجا هم می خواستیم بگوییم این هم بخشی از راه است. اما باز هم بهتر است وضع موجود را درک کرد و به داشته ها مان نگاه کنیم.

این اتفاقات نشان می دهد، ما راهی را مدت هاست که آغاز کردیم. پیش از آن که بدانیم در مسیرِ تکامل هستیم. پس بهتر است زیاد خوشحال نباشیم که ماموریت پایان یافته است. و همچنین فکر کنیم از امروز زنده گی برای ما شروع شده است. این ها را مدام تکرار می کنم تا یادمان بماند. که دوباره به ورطه ی تکرار نه افتیم. تا از این فرصت های خوبی که ایجاد شده است درست استفاده کنیم. و من خوشحال ام از اتفاق هایی که افتاد. جدا از شادی هایی که انجام شد و تلخی هایی که در برخی موارد داشت و خیلی ها هم به سوژه ی اصلی کاری نداشتند. به نظرم این دو رویداد مکمل هم دیگر بودند. به هم کمک کردند تا به سر انجام برسند. شاید به توالیِ زمانی. همه ی این ها باعث امید که مدت ها بود از روزمره ی ما رخت بر بسته بود، به روزهای ما برگردانده شود. ما امید را توانستیم پیدا کنیم و دوست اش بداریم. ما این روحیه ی جمعی را نیاز داریم. فقط خراب اش نکنیم.

شاید اگر در بهبوهه ی همان روزها در وبلاگ حاشیه نگاری می کردم، راحت تر حرف می زدم. اما همه ی حرف هایی که باید زد را به مرور یا در همین خطوط یا در حرف های بعدی خواهم زد. شاید کمی از راحتی کاسته شود. اما کمک می کند که پخته تر به چیزهایی که می گذرد نگریست. حتا گاهی خودت را جدا کنی و از طرفی دیگر به روزهای اعتدال نگاه کنی. ادامه ی راه همین است. با همین ابزاری که داریم. این دو موضوعی که بحث شد، شباهت هایی به هم دارند. در جست و جوی شباهت ها باشیم تا بیشتر به هم نزدیک شویم. نه تفاوت ها که دیوارِ بین مان را بلند تر می کند.



بعد از تحریر: محمد قوچانی در مقدمه ی مصاحبه اش با حسن روحانی که در مهرنامه ی ۲۱ (اردیبهشت ۹۱)‌ چاپ شد، بعد نوشتن پیرامونِ اتفاقاتِ تیترِ شرق با عنوان «شیخ دیپلمات» در دهه ی  گذشته، چیزهایی نوشت که به نظرم جالب آمد:
«در کتابش هم نوشته است که خیلی از مخالفت ها با مذاکرات هسته ای در دوره او از این جهت بود که می ترسیدند رییس جمهور شود و شاید چاپ همین کتاب و همین مصاحبه هم سبب شود که بازار دروغ و شایعه گرم شود. اما چه باک وقتی امروز برخلاف آن روزها، نه تنها حسن روحانی یک چهره ی راست گرا یا محافظه کار شناخته نمی شود، بلکه اصول گرایان او را سازش کار می خوانند و ما در عصری زندگی نمی کنیم که زمینه برای ریاست جمهوریِ افرادی از جناح های میانه مهیا باشد
این برای ام جالب بود. با حواسمان جمع تر باشد. حالا که در مسیر قرار گرفته ایم. او را رهبرِ اوپوزوسیون فرض نکنیم و منطقی رفتار کنیم. از مهر ۹۱ تا اوایل خرداد ۹۲ همه امیدوار بودیم در گروه سوم شویم، اما حوادث جوری رقم خورد که در عین ناباوری اول شدیم. رییس جمهور شدنِ روحانی از این هم سخت تر بود. اما حالا که همه ی این ها به راه آمدند، ما درست حرکت کنیم و نقش خود را داشته باشیم.

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

خرابه ای که ترک گفته خواهد شد

این جا متروکه ای بیش نیست
در هیاهوی بی هدفِ کلاغ ها
در صبحِ فروپاشی

زیرِ شلاقِ داغِ نسیمی که
فقط می وزد
می وزد و جان را به تنِ‌ خسته ی ما باز می گرداند.
این جا هیچ چیز دوست داشتنی نیست

و هیچ مهم نیست
دشنه ای که در دیس گذاشته اید و به من تعارف می کنید
من بر می دارم
شما همیشه چشم هایتان بسته است
و لمس نخواهید کرد

و بدان که هیچ لبخندی ماندگار نیست
و نه بر ستوه آیی از این کر کسان
که این خانه مخروبه ی متروکه ای بیش نخواهد بود

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

مردِ نقاش روىِ ايوان نشسته است

داستان من را آرام مي كند. مي تواند روحيه از دست رفته را به من بر گرداند. مي تواند تمركزِ ذهن را بازگرداند و آشفته گي را از بين ببرد.
خوشحال ام كه توانستم با اتكا به داستاني تازه به خودم كمك كنم. اين روزها نمي توانستم تمركز كنم روي داستان و كتابي كه مي خوانم و مدام رنجور مي شدم از اين سردرگمي. همه ي حواسم در مسايلي بود كه اين روزها در حالِ گذر از پل هاي تاريخي بود.
حالا با كمي فاصله از آن روزها، به حالتِ عادي بر مي گردم. كتابِ قبلي را براي روزهايي به پيشخوانِ انتظار مي گذارم و كتابي سفيد با خط هاي آبي را بر مي دارم. با تصويرِ مردي روي جلدش. و نامي كه اشاره اي عاشقانه به كسي دارد.
و همين ها بود كه حالِ من را خوب كرد. از رخوت در آورد. از بي ساماني اي كه ناشي از عدمِ دست يافتن به برنامه هاي روزانه بود، جدا كرد. همه اين ها خيلي خوب است.
در بعد از ظهري كه برنامه ها را كنسل مي كني و نمي خواهي جايي بروي و حوصله نداري و استرس روزهاي آينده را داري، خودت را ناچار مي بيني كه به همان چاره پناه ببري. همه ي اين ها خيلي خوب است. تو در همان بعد از ظهر روي تراس مي نشيني و شروع مي كني. شروع مي كني تا همينطور در قدم هاي بعدي، باز هم شروع كني. و اين دوباره همان گشودنِ درهاي اميد است. اميد. كه اين هم خيلي خوب است. همه ي اين ها.
به نيمه مي رسي و ديگر اهميت ندارد كه فردا بايد جوابِ آقاي هاجسون را بدهي. همين كه دوباره ميم مي شوي. خوب است. همان كلمات پاسخِ تو را خواهد داد. تا صد و سي و ٣.

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

ترانزيت در اولسان

مطالبِ زيادي بود كه در حاشيه ي يازدهمين انتخابِ رياست جمهوري قصد داشتم بنويسم. اما مشكل پيدا كردنِ لبتاپ و سيسنم عامل اش اين فرصت را فراهم كرد تا با فاصله گرفتن از واقعه، شايد بهتر بشود به اش نگاه كرد. البته بايد در نظر گرفت فرصتِ حاشيه نگاري هم گرفته شد، چون حوصله نداشتم يادداشت را با موبايل بنويسم. مثلِ اين يادداشت. شايد خسته گي و بي خوابي و هيجان و در آخر اعصاب خردي، مجموعه ي موانعِ من در اين كار بود.
اما حالا از تيمِ ملي خواهم نوشت. از اين چند دقيقه اي كه بيشتر نمانده. به شادي اي كه در حدِ يقين به آن اميد داريم. و چيز هاي زيادي نمي شود گفت. اين سه سه شنبه خيلي خوب گذشت. همه چيز. بر خلافِ اين روزها در ٤ سال پيش. از رويداد هاي سياسيِ آن ماهِ پرحادثه گرفته، تا هفتِ روزِ فوتباليِ آن ماه. از كفِ دست به تهران. از تهران به كفِ دست. كه تنها در تهران توانستيم پيروز باشيم و بعد ها فهميديم ما شناختي از كفِ دست مان نداريم. در همه ي آن ماهِ پر حادثه.
اما اين روزها كاملا متفاوت است. از همان وقايعِ سياسيِ به روز شده گرفته تا همين جاده ي تهران-ريو. اين دو رويداد به هم گره خورده است. تقويمِ فيفا و تقويمِ انتخاباتِ ما بد جوري در هم فرو رفته است و نمي شود نسبت به تاثير شان روي هم و روي جامعه بي تفاوت بود. قطعا مي تواند نقشِ به سزايي داشته باشد روي روحيه اي كه شهر ها پيدا مي كنند.
همان طور كه آن روزها -با اينكه مي خواستيم- نتوانستيم اميدِ چنداني به آن معادلات داشته باشيم و به جاي سئول، حوادث ايران اولويت شده بود و نيمي از ذهن درگيرش بود. حتا براي كساني كه در سئول بودند. آن نذر هاي يك نيمه اي! اما هر چه كه بود، اين روزها زمين تا آسمان تفاوت دارد با چيزي كه در ٢٧ يا ٢٨ خرداد در سئول و تهران گذشت. ما اين روز ها ياد گرفته ايم كه اميد داشته باشيم. پس بليتِ ريو را رزرو خواهيم كرد. در روزي ايراني. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

در صبحِ اميد

بر خلاف چيزي كه فكر مي كردم، دارم بيشتر به برنده شدن اميدوار مي شوم. خبر هاي كمتري از حضور هاي جو زده مي رسد. انگار همه يك چيزي را فهميده اند و آمدند.
شايد تنبلي را كنار گذاشته ايم و فراموش نكرده ايم كسي را به پاي صندوقِ راي ببريم. همه اين ها خوب است و شايد همين اميد را بشود بزرگ كرد.
به خودم قول داده ام چيزِ زيادي نخواهم. ولي همين كه نشان بدهيم اثر گذار بوده ايم، ما را جلو مي اندازد.
و خيلي دوست دارم وقتي پيروز شديم در چشمِ كساني نگاه كنم، كه امروز با تمسخر به راي دادنم قضاوت مي كردند. دوست دارم نگاه كنم به همه ي كساني كه روز هاست جز توهين و افترا و فحش، زبانِ ديگري روي ما نداشته اند.
همه ي اين ها را دوست دارم سرانجامي داشته باشد. و تمامِ اين كلمات هم لبريز از استرس و اميد است و شايد به صبح نكشند. كه اين كلمات را بر نمي تابد…

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

چيزي به فردا نمانده است…

ساعت هاي زيادي نمانده. اين اولين يادداشتي ست كه درباره ي انتخابات مي نويسم. از همان روزهايي كه اوضاعِ انتخابات در خالِ مشخص شدن بود، من هم تصميم ام را گرفتم و خوشحال هستم كه اتفاقِ عجيبي نه افتاد كه نياز به باز فكري باشد. و خوشحال هستم كه مي توانم اميد داشته باشم.
در ابتدا نمي خواستم كسي را دعوت و ترغيب اش كنم كه پايِ صندوق بي آيد. من كارِ خودم را انجام مي دهم. اما احساس كردم شايد بد نباشد صحبتِ كوتاهي انجام داد. هم با آن هايي كه تصميم به راي دادن دارند. و هم آن كساني كه تحريم را انتخاب كرده اند. گروهِ اول بداند دارد چه مي كند، تا بتواند از فعل اش دفاع كند. تا شايد بتواند كسي را اميدوار كند. گروهِ دوم هم شايد به اين برسد كه مشكلات را نمي شود قهري حل كرد و در انتظارِ معجزه نشست.
اس. ام. اس ها زيادي به خيلي ها كه مي شناختم شان فرستادم. از آن ها خواستم به پاي صندوق هاي راي بي آيند. از حقي كه دارند استفاده كنند. اما خودم هم مي دانم نبايد به پيروزي اميدِ خيلي زيادي داشت. نه تقلبي در كار خواهد بود و نه هيچ چيزِ بدِ ديگري. ما اكثريت نيستيم. اكثريت شايد دنبالِ چيزهاي ديگري هستند. ما بايد بي آييم تا اگر از چيزي راضي نيستيم، به بهتر شدن اش كمك كنيم. ما اين گونه مي توانيم زمزمه هاي اميد را زنده نگاه داريم. نه با قهر. نه با گذشتن از تنها صلاحي كه داريم. خودمان سعي كنيم ذره ذره بهتر شويم و بهتر اطراف مان را ببينيم، شايد اوضاعِ اين سال ها بهتر شود. بهتر زماني فرا مي رسد، كه واقع بينانه و آن طور كه هست به رويداد هايي كه مي گذرد نگاه كنيم. تا شايد اميد با ما بماند.
به همه ي اين ها اشاره اي كوتاه كردم و گفتم تنها براي آن كه پيروز مي شويم نياييم كه خب اين خودش بدونِ در نظر گرفتنِ شرايط به ماجرا نگاه كردن است. چون خيلي ها نمي آيند و بعضي ها هم ممكن است جمعه حال و حوصله ي جلوي ايستادن را نداشته باشند. و حتا نبايد به جمعيتِ زيادي كه استقبال و طرفداري از نامزد ها مي آيند دل خوش كرد. بعضي ها شان فقط براي ديدن و همراه شدن با جو مي آيند و برايشان اهميت چنداني ندارد. چون متاسفانه با موج همراه شده اند و خودشان به آني كه بايد نرسيده اند. و واقعا شايد فراموش كنند راي بدهند يا نظرشان تغيير كند.
براي من واقعا جالب بود كسي كه در ستادِ يكي از نامزد ها به طوري جدي فعاليت مي كرد و هنوز نمي دانست مي خواهد راي بدهد يا نه!! با همه اين ها مي شود تَهِ ماجرا را ديد و پي بُرد ايرادِ كار از خودمان است و كليد هم تنها در فكرِ ما است و بايد خودمان بازش كنيم و تفاوت ها را آنگاه تشخيص دهيم. 
خواستم بي آيند. واقعا بيايند. عكس العمل هاشان هم جالب بود. بعضي ها آدم را اميدوار مي كردند پاسخِ مناسبي مي دادند و بعضي ها هم همچنان غرق در نمك بودند و با شوخي هاي بي مزه با حواشيِ اين روز ها پاسخ داند و جاي بحثي ديگر نماند.
به هر حال من اميدوارم همه ي اين هايي كه ظاهرا مشكل است جوري حل شود كه نياز نباشد هر دوره همه چيز را ياد آوري كرد. و به راهِ حلي برسيم.
شايد من به پيروزي دل نبسته ام، اما فردايي كه دارم را دوست دارم و مي خواهم به چيزهايي كه مي خواهم برسم. و مي دانم خواهم رسيد. حالا هر كس كه مي خواهد بيايد. اوضاع را از اين حال در بياورد و باز هم بداند كه هيچ وقت نمي تواند رئيس جمهورِ اكثريت شود و هميشه خيلي ها هستند كه به او راي نداده اند. پس باشيم.
و همين ذراتِ اميد را حبس كنيم…


بعد از تحرير: واقع بيني يعني با همين لبزاري كه داريم، كاري كنيم كه اوضاع كمي بهتر شود و در بدترين حالت، به بخشي از خواسته ها يمان برسيم. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

دو سال پيش

دو سال پيش، چنين روز و چنين ساعتي، از خانه بيرون رفتم. همينطوري كه حالا حاضر شدم و ميخواهم بروم.
آن روز كه از خانه بيرون رفتم. خيلي دير برگشتم. آخر شب بود. اما انگار سال ها گذشته بود.
وقتي برگشتم، اتفاقاتي افتاده بود كه فكر مي كردم چه اندازه بد است و آخر چرا؟ اما بعد ها فهميدم در رديفِ اتفاق هاي خوبِ من قرار گرفته است.
حالا نمي دانم چرا با همان حس و شايد با همان نيات دارم بيرون مي رم. نمي دانم چگونه بر خواهم گشت؟
بر خواه ام گشت؟

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

طبلِ قبيله اي در دوحه

با دلشوره به چند ساعت بعد مي انديشم. شايد با ترديد. به اين ساعت هايي كه ماه ها انتظارش را كشيديم. كه هر جوري كه بود سعي كرديم اميد را در خودمان نگه داريم و تازه پر و بال اش هم بدهيم. كه در اين روزهاي پر از خبر و پر از حادثه، براي لحظاتي از بندِ آمدن و نيامدن ها و مي شود و نمي شود ها و مي گذارند و نمي گذارند ها، خودمان را جدا كنيم و تابستاني داغ در ريودوژانيرو و سائوپائولو و برازيليا را تصور كنيم. تمامِ اميدمان به فوتبال و بازيكنان و لجبازي هاي اين روزهايي ست كه بعيد مي دانم خاطره انگيز شوند. اما با همه ي اين ها استرس رهايت نمي كند و بايد مسافرِ ٢٠١٤ باشيم. بايد ببريم.

ببريم. اين مايي كه به كار مي بريم و خودمان را يكي مي دانيم، مي تواند عشق به توپ را نشان دهد. علاقه و زندگي با فوتبال همين است كه با كيلومتر ها فاصله -يا حتا وقتي روي سكو نشسته اي- خودت را يكي از آنها مي داني. همين كه مي برند، انگار تو بردي و هيچ وقت نمي گوييم بردند. خوب بازي كرديم. گل زديم. اخراج شديم. صعود كرديم. باختيم. برديم. همه اين كلمات و ضميرِ شخص شان نشان مي دهد كه هيجان چه جايگاهي دارد.

و ما در بندِ اين حوادث گرفتار شديم. در اين چهل دقيقه اي كه تا سوتِ داور سنگاپوري. كه خاطره ي جالبي نداريم و الان هم كه كِيروش روي نيمكت نيست، از لطفِ اوست كه نتوانست هيجان اش را كنترل كند. اين دقايق پر از فكر هاي سيالي ست كه لحظه لحظه، با سرعتي وحشتناك همه چيز را مرور مي كني. شايد جامِ قهرماني را هم بالاي سر ببري لابه لاي اين فكر ها. با ترديد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

تارهاىِ چسبان

به خانه فكر مي كنى
ويران
يادت مي آيد
سُست و سردرگم به زمين چسبيده اى
مثلِ عنكبوتي
كه لانه اش را گم كرده است

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

شمايى كه اينجا هستيد

بايد براي شما چيزي بنويسم. شمايي كه شايد تنها خواننده ي من باشيد. يا كسي كه حرف هايم را هميشه گوش مي كند. همين هايي كه خيلي ها سوژه اي براي مسخره كردنِ من مي دانند و چرت مي خوانند اش. و واقعا چرت هم هست. اينطور نيست شمايي كه اين را مي خواني؟ همه چيزِ ما چرت است. فكرِ ما. حرفِ ما. كارِ ما. اگر بيشتر ادامه دهم جسميتِ من هم براي ايشان چرت مي شود.

اما من و شما بلد نيستيم ادا در بياوريم. ما هميني هستيم كه نمود دارد. خودمانيم. و بهترينِ خودمان. يا دستِ كم تمامِ تلاش مان براي اين است. حالا هي بي آيند به من شما گير دهند كه آقاي محترم و خانمِ محترم، شما چرا اينطوري هستيد؟

و حالا من اين را از خودم و شما مي پرسم كه چرا ايني هستيم كه هستيم؟ چرا عروسك نشديم؟ ما و شما نمي توانيم عروسك باشيم. شئ پارچه ايِ زيبا كه هر چيزي را مي شود با آن تصور كرد، هيچوقت خودش را نخواهد شناخت. اما من و شما داريم خودمان را مي شناسيم. واكنش هاي ما نبايدِ مثل همان هايي باشد، كه همين كلماتِ من براي شما را هم چرت مي دانند. فقط مي دانند. فكر نمي كنند.

من از اين ها مي ترسم. من از آينده اي كه قرار است عقبه اش ايني باشد كه روزمره و امروزِ ماست هراس دارم. من و شما بايد چه كنيم؟
اين ها سخت نيست براي ما. خنده دار است. باز هم مي شود. اين ها عادي بوده در گذشته و امروز و فردا هم وضع همين است. ما از خودي كه درون مان است لذت مي بريم. دل مان به هميني كه در وجودِ من شما قايم شده است، خوش است. با همين مي خنديم و مي گرييم. كم ترين دستاورد اش اين است كه خود مان را پيدا مي كنم و مي شويم صاحبِ قلمرويي شخصي! همين هاست كه مي ماند. چند سه شنبه و يك باران هزينه اش است!

موخره: اول مي خواستم يك هايكوي كوتاه از يادداشت هاي پيشتر را بگذارم كه اين جا خالي نباشد. اما ديدم بهتر است براي خودِ شما چيزي بنويسم كه هميشه اينجا مي آييد. اين شد.


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

عصرانه در كنارِ شما و سبزِ زشت

«كسي كه متن را مي خواند، بايد از متن به روياي ذهني يا تخيل اش برسد». يا چيزي شبيهِ اين. اين ها را اورهان پاموك در بي. بي. سي گفت. يا شايد اين هم برداشتِ من و ذهن ام از يك مسئله باشد. روياي مُدرن بودن. چيزي داشت حركت اش را در سَرَم شروع مي كرد. چشم هايم را بستم تا شايد بتوانم جلوي حركت اش را بگيرم. پِلك هايم را به هم فشار دادم. نمي خواستم حركت، سرعتِ بيشتري بگيرد. به كار هايي كه بايد انجام دَهَم فكر كردم و ديدم نمي شَوَد سردرد و كارهاي باقي مانده را با هم، در يك ظرف ريخت.كم كم به خواسته ام نزديك نزديك مي شدم.

و حالا سر خطِ خبر ها:
روسيه تسليحاتِ پيچيده ي نظامي به سوريه فرستاده است و … . و يا باز هم چيزي شبيهِ اين و برداشتِ ذهنيِ من و ادامه ي ماجرا.

زمين غرق در دود شده بود و آسماني خاكستري بالاي همه اين ها ايستاده بود. صدا ها نامي از اسد مي بُرد و نگراني براي آينده ي ملكِ پدري اش. ما با شما خواهيم ماند. ما در كنارِ شما نمي گذاريم اتفاقي ناگوار رُخ دَهَد. اين كلماتِ فارسي تعجبِ من را از قبل بيشتر مي كرد. چرا زمين اينگونه است؟ اينقدر زشت و كريه المنظر؟ چرا كسي -حتا خودمان- به فكرِ ما نيست. انگار باراني نم نم شروع به بارش كرده بود. اما ذره اي از غُبارِ هوا كاسته نمي شُد و شايد حتا اوضاع را بد تر مي كرد. گرماي مرطوبِ بد و آزار دهنده اي در هوا بود. چشم هايم را بيشتر فشار مي دادم. نمي دانم چرا. اين از چيزي نگران اش بودم و مي ترسيدم ده ها بار ترسناك تر بود. خوفِ عجيبي در آن جا بود. مُدام اين كلمات تكرار مي شد: ما با شما خواهيم ماند. چرا بايد بمانيم. با آن سبزِ زشت.

نا خواسته ميانِ پلك هايم گشوده شد. چه اتفاقِ خوبي. من هيچ نقشي در هيچ چيزي ندارم. و اين عالي ست!
مجمعِ روحانيونِ مبارز هم ظاهرا چيز هايي اعلام كرده است. اين هم بد نيست. اما اگر اتفاق هم بي افتد، با آنكه اميدوارم، باز هم چيزي بهتر نخواهد شد. كه ما با شما خواهيم ماند!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

کجاست خانه ی باد؟ یا چرا دیگر آدمِ فیس بوکی نیستم

فکر می کنم دو ماه و شش روز می گذرد از آخرین ورودم به فیس بوک. یادم نیست آخرین بار چگونه بود. خب آخر نمی دانستم قرار است این همه روز دور باشم. چندین بار با تمامِ وجود تلاش کردم اما آن روز ها هم ظاهرا ناخدایی لنگرش را اشتباهی به آن آب های نیلگون (که جر دادیم خودمان را بر سرِ نام اش) انداخته بوده و درد و زخم اش برای ما ماند و نشد که نشد و قِس علی هذا. که مثلا با این کلمات نشان می دهیم چقدر با سواد هستیم!!

این دو ماه و شش روز خیلی خیلی(!) عالی گذشت و رهایی از همین وابستگی ها توانست سببی شود تا کار هایی که ماه ها معلق مانده بود شروع شوند و در روندِ شکل گیری و تکامل قرار بگیرند. از جای خالی و هفت روزِ آخر و یادداشت و ها و از چشمِ من که بوده و هست و خواهد بود. (خیلی خوبِ اول واقعا خوب بود اما دومین خیلی مثل همیشه که بوده، ماند)

گاهی واقعا باید فاصله گرفت. حتا از این زمین. اما خودم را بیشتر از هر وقتی شبیهِ کروکدیلِ ترسیم شده ام می بینم و این منتهای یک فاجعه است. من از همه چیز دارم فاصله می گیرم و به تلخیِ بی پایانی همچنان میانِ «این ها» هستم. حتا سه هفته است که دیگر ساعت نمی بندم.

این سرخورده گی نیست و برای خودم هم عجیب است که با همه ی این فجیعانه به جانِ خود افتادن، باز هم پر از امید در حالِ جلو بردنِ «میم» هستم. و این واقعا عجیب است. عجیب تر از این کلماتی که وجود دارند. و جالب است که اتفاقاتِ کوچکی می تواند هنوز بانیِ خوش حالی شود.

و قطعا همین راه را ادامه می دهم. این فیس بوک آن چیزی نیست که روزها و ماه ها و سال ها پیش بود و می شد از آن چیزی یاد گرفت. اصلا همین که «دیگران» را می بینیم، خود شبیهِ مدرسه است. شاید هرچند وقت یک بار سری بزنم و نگاهی به چیزهایی که گذشته بی اندازم و سعی می کنم کجدار و مریز این جا را داشته باشم و غیر فعال نشوم.
متاسفانه این فیس بوکِ لعنتی نگذاشت نوتیفیکیشن های بیشتری ببینم و تنها توانستم آنچه در یک ماهِ اخیر گذشت را ببینم و نه بیشتر از آن. و در این مدت بعضی چیزها روی موبایلم آمد که به علتِ‌ تاخیرِ بیش از حد نتوانستم ببینم جزییاتش را.

و در روزهایی که مانده است احتمالا اندک حضورم در شبکه های اجتماعی به گوگل پلاس برسد. محیطِ آرامی دارد و فعلا جدا است از آمدن و نیامدن ها و چیزهایی که حال ام به هم می خورد از آن ها. اینستاگرام هم دوست دارم و تقریبا آن جا هستم و دیگر مثلِ گذشته میم‌ح.بلاگ‌اسپات هم به روز می شود و چیز هایی آن جا هست. به شکلِ غریبی هم هست. فکر می کنم تنها وبلاگ نویسی باشم که خیلی علاقه ای به خوانده شدن ندارم. شاید از روزمره گی می ترسم.

این توضیحاتی بود از آنچه که گذشت و چیز هایی که قرار است بگذرد. اگر بمانیم و باز اِن باره اسیرِ جو و موج ها نشویم، می توانیم کمی به روزهایی که مانده خوش بین باشیم.ما بمانیم. کجاست خانه ی باد؟

پ.ن : فیس بوک دیگر هیچ چیزِ جالبی ندارد و بیشتر حالم را بد می کند. خیلی بد...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

ايدئوگرامِ كافي شاپ!

میم. ایده ی اولیه ی این طراحی بود. طراحی ای که با پیچ و خم های حرفِ «م» و کلمه ی «میم» بازی می کرد. چیزی شبیهِ بازی ای که پیشتر در «هیچ» های پرویز تناولی دیده ایم. بازی با انحنا و پیچ و خم های کلمات. این بار در طراحی هایی که نمودِ بصری دارند. گاهی از صلابتِ این عناصُر، پایداری را می شود انتقال داد و گاهی هم با سُستیِ انحنا ها، ناپایداری را.

پیش از طراحیِ این کافی شاپ، از این ایده در کتابخانه ی اتاقِ خودم و تمرینِ میز کامپیوترِ همین درس استفاده کرده ام. و نکته ی جالب این است که این طرح ها، با وجودِ شباهت، تفاوت های عمده ای دارد و هر کدام رنگ و بویی منحصر به خودش را دارا می باشد. و این می رساند که یک ایده در عین یکی بودن، تا چه اندازه می تواند تنوع داشته باشد و فُرم های مختلفی را در دلِ خود جا دهد. همانطور که در این طرح -جز در گوشه هایی- شکل کار متفاوت است. و به هیچ وجه نمی شود گفت که رونوشتی از کار های پیشین است.

آنقدر با حرف و کلمه ی میم بازی شد و اجزا را جا به جا کردم، تا چیزی که در این برگه آمده است، شکل بگیرد. تمامِ تلاشم را کردم تا تکرار در طرح نباشد. جز در مواردی که «تکرار» به مقصودِ خاصی باید آورده شود. این نتیجه ی بازیِ من با کلمات است. گاهی می فشارمشان. گاهی در آینه به آن ها نگاه می کنم. گاهی می چرخانمشان. و البته البته گاهی زیرِ پایم لِه می شوند. همه ی این ها در این کافی شاپ پنهان شده است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

پوچی و چیزی بیش

گاهی احساس می کنم همه ی این اتفاقاتِ بدی که برای مان می افتد، بهترین چیزی ست که می تواند به وقوع بپیوندد. خیلی هایی که می بینم جوری زندگی می کنند که روزمره شان انگار جایی دیگر می گذرد. یا هر جایی می تواند اتفاق بی افتد. حوادث هیچ تاثیری روی آن ها ندارد. معاصری که گذشت هیچ مهم نیست و تاریخ برای شان شوخی هم تلقی نمی شود. سیاست تنها در مسايل و منفعت های اقتصادی خلاصه می شود. این سطح از بی خبری - که انگار در جهانی دیگر به سر می برند- و بی واکنشی نسبت به چیزی می گذرد و اعصاب خرد می کند، منجر می شود به حالِ امروزی که ما داریم. همین است که داستان های عامه پسندی که خالی ست از هر چیز که شکل دهنده ی یک داستان باید باشد، پرطرفدار می شود. چون عام، عامه است. چون می توانند با زندگی و شخصیت شان -که به هیچ انگاشته می شود- هم ذات پنداری کنند.

خیلی بد است شبیه چیز هایی می شویم که فاجعه است. می گویم می شویم، چون همه در یک ظرف هستیم. چون همه به هم پیوسته ایم. چون گسسته گی فاجعه ای عمیق تر است (اما متاسفانه این فرار موقتا چاره ساز شاید باشد). باید واکنش هایمان جدی باشد. باید حوادث روی ما تاثیر بگذارد. نباید سرد شویم. نباید پوچ شویم.

به بشری که خودمان هستیم فکر کنیم و حق مان را از خودمان طلب کنیم. حساسیت هایی که نشان دهیم می تواند به ما کمکی کنند. شبیهِ آدم هایی شده ایم که سردی و گرمیِ هوا هیچ تاثیری روی بدن شان ندارد. باید آدم هایی باشیم که ظاهر شان بشود دمای شهر را تشخیص داد. نه حالا که انگار مرده ایم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

دافِ پنهان!

به تازگی با موردی آشنا شده ام که حاوی نکاتِ جالبی ست. دست کم برای من. بحثِ تعجب ام از حضورِ کسانی ست که در اماکنِ عمومی با پوششِ تقریبا کاملِ اسلامی ظاهر می شوند، اما در بعضی بخش های همان مکان ها، با ظاهری بیش از اندازه متفاوت قابلِ دیدن هستند.
برایم واقعا جالب است کسانی که در محیطِ دانشگاه و قبل از این که پایشان را به کلاس بگذارند، با چادر و حجاب کامل در دانشگاه حضور دارند. اما به محضِ این که واردِ کلاس می شوند، چادر را به کناری انداخته و غالبا با مانتوهای رنگی و کوتاه -که شاید حراست به هنگامِ ورود اذیت کند- و آرایشی تکمیل شده، در کلاس و آتلیه ها مدام رژه می روند و خود را از سویی به سوی دیگر می کشانند.
شاید این بحث به میزانِ زیادی خاله زنکی جلوه کند، اما این حقیقتی ست که متاسفانه وجود دارد و من هیچ گاه نتوانستم درک اش کنم. یعنی چه که یک انسان در دقایقی همه چیزش که ظاهرا باید نشانگرِ اعتقاد او باشد را تغییر دهد و دوباره به همان حالتی که داشت برگردد. مگر چه فرقی است میانِ پسری که در راهرو ها و پله ها و محوطه ی دانشگاه او را می بیند و پسری که در کلاس در چند متریِ او قرار دارد؟ مگر نباید به زعمِ او هر دو «نا مَحرم» باشند و پوششی که در برابرشان اختیار می کند یکسان باشد؟ و چرا من نمی توانم دلیلی برای این حرکات پیدا کنم؟ یعنی فشار های بیرونی (از خانواده گرفته و جامعه و معضلاتش) تا این حد می تواند موثر باشد که همچین عجایبی را شاهد باشیم؟
من به این ها می گویم دافِ مخفی(!) یا دافِ پنهان(!). -هر چند از این کلمه خوشم نمی آید، اما جایگزینی بهتر پیدا نکردم و باید به همین اصطلاحِ عام بسنده کنم- کلمات مهم نیستند. مهم مفهومی است که به آدم القا می کنند. یعنی همچون یک آفتاب پرست می توانند در لحظه ای همه چیزشان را عوض کنند، تا حدی که شک کنی این همان آدمِ قبلی ست؟ آیا؟
البته موضوع به همین جا و همین مورد ختم نمی شود. این که زنی چادری موهایش دیده شود یا چادرش را کنار بزند و تو بتوانی بدنش را ببینی، دیگر دارد عادی می شود. چند ماهِ پیش دختری را در دانشگاه راه می رفت. یکی رفت تا از او سوالی بکند. شلوار جین اش از بالای زانو پاره شده بود و چادر اش را کنار زد تا ران اش بهتر دیده شود. آنجلینا جولی در مراسمِ اسکارِ ۲۰۱۲ به خاطرم آمد. من رفتم و فکرم ماند با پارادوکس ها و تعجب هایی که در ذهن ام شکل می گرفت.
این ها همه گی چیزی دارند پنهان می کنند. نه از دیگران. بلکه از خود. می خواهند خودشان را از خودشان مخفی کنند و سری زیرِ برف کرده اند و مانده اند چگونه باشند. چقدر دردناک است کسی جلوی آینه بایستد و خودش را نتواند ببیند. به هر حال این روز ها هم از یاد می روند. این خاصیتِ انسانِ فراموشکاری مثل ماست.

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

چوبي لاي چرخِ فهميدنِ ما گير كرده است

نمي دانم كي قرار است ياد بگيريم با چيزهايي كه داريم، همچون چيزي كه نامِ آن را يدك مي كشيم رفتار كنيم. يا حداقل متناسب با آن.
خبري شنيدم از تركاندنِ ترقه و موادِ محترقه در تخت جمشيد و پاسارگاد. صرف نظر از هر نوع نگاهِ ملي و باستاني، آسيب رساندن به آثاري كه بُعدي تاريخي دارند قابل نكوهش است. حتا اگر فاقدِ قدمتِ تاريخي باشد و تنها شاملِ نكاتِ زيبايي شناسانه باشد، باز هم شايسته ي يك انسان نيست كه خودش را به نفهميدن بزند و زشت برخورد كند.
چند روزِ پيش چوبِ بستني اي در بينِ ديواره ي آرامگاهِ خيام پيدا كردم. بناي آرامگاهِ خيام يكي از به ياد ماندني ترين و زيبا ترين ابنيه اي ست كه در ايران ساخته شده. طوري كه همين بنا، تبديل به نمادي براي شهر نيشابور شده است. مثل برجِ آزادي براي تهران و ايران. حتا شايد بيشتر. در بيشترِ مهر ها و پاكت نامه ها و لوگو هايي كه در اين شهر وجود دارد، از اين طرح بهره برده شده. و همين زيبايي اعتباري را با خود همراه داشته. جدا از اين ها فضا سازيِ خوبِ اطرافِ آرامگاه انتقال دهنده ي حسي خوب به بازديد كنندگان است. و شايد همين زيبايي در شناختِ شخصيت عمرخيام مفيد واقع شده باشد.
اويلِ دهه ي چهلِ شمسي، هوشنگ سيحون يكي از كارهاي زيباي معماريِ اين حوالي را طراحي كرد و هم چنان عده اي دارند نان اش را مي خورند. شايسته نيست اينگونه برخورد كنيم و چوب لاي چرخِ زيبايي هايمان بگذاريم. آن هم مايي كه ادعايمان گوش آسمان را كر كرده است!
كِي قرار است بفهميم؟

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

روزهای اول

روز ها از آخرین چیزی که در اینجا نوشتم می گذرد. اما این به معنیِ کم کاری و سکوتِ من نیست. برعکس شاید این روزها پر کار هم باشم. اما معضلات و مشکلاتی این میان هست که این وبلاگ نویسی را کمی سخت می کند. ولی هم چنان ادامه دارم و ادامه می دهم.
در یک ماهِ اخیر دسترسی به اینترنت به شکلی عجیب دشوار شده بود حالا هم ادامه دارد. اما خوش بختانه راههایی وجود دارد هنوز. دو هفته ای می شود که می توانم به وبلاگ و فیس بوک سری بزنم. اما حقیقتا حوصله ی فضای مجازی را ندارم. چند روزِ دیگر می شود یک ماه که به فیس بوک نرفته ام. و راحتم از اینکه می شود کار دیگری را انجام داد و کمی امید داشت به روزهای خوبی که می آید. و باید لبخند زد.
در این میان نود و یک گذشت و نود و دو رسید. که سالِ نو همیشه برای ما شروعی نو بوده. به معنای امید. و من سعی خواهم کرد به چیزی که دوست دارم و می خواهم بتوانم برسم. که هیچ کس نباید مانعی شود. و در آینده هم این چارچوب و سر سامان و جانی دوباره خواهد گرفت و مرتب خواهد شد. تا میزبانِ چیزهای بهتری باشد.

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

به آب...هم...


میانِ آتش سوزانده می شدم
با چشمانِ بسته فردا را می دیدم
حیف...حیف...
تمامِ‌ وجودم داشت می سوخت و روی من آب ریختند،
به آب شک باید کرد
من ققنوس بودم...
حالا چه کنم؟

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

من آینده ام را دوست دارم


دانشجوی تاریخ  با دندان های جرم گرفته، کیف سنگینش را روی شانه ی راستش جابه جا می کند*. به گوشه ای می رود و به تک افتادگی اش فکر می کند. چند ساعتِ بعد با دوستانش به انتقاد از وضعِ موجودِ میان هم کلاسی هایش می پردازد. الف نگرانِ بدتر شدنِ رابطه بین بچه های کلاس است. هیچ کس به فکر چیزی که باید باشد نیست. اختلاف بین بچه ها هم از همینجا شروع شده. بعضی ها که کمی آینده برایشان مهم است، دغدغه هایی دارند. یک عده هم -که متاسفانه اکثریت اند- هیچ ایده ای برای فردایشان ندارند. همین باعث می شود که به نزدیک ترین و بعضا بی ارزش ترین چیزِ ممکن فکر می کنند. طبیعی است که رفتار های این دو گروه با هم تفاوت داشته باشد و برخوردهایشان مشکلاتی را ایجاد می کند. هیچ چیزشان شبیه هم نیست.
چرا اکثریت قبل از ورود به دانشگاه، به اینکه چهار سال بعد قرار است چه شوند و اساسا با دانش شان چه باید بکنند، فکر نمی کنند؟
اما اگر این اتفاق بیافتد چه می شود. می شود برای آینده فکر کرد. به دوست داشتنی هایمان. به تفریحی که باید با درس مان همراه شود. وقتی تکلیف مان حداقل با خودمان روشن باشد و بدانیم چه می خواهیم، آنوقت کار کمی راحت تر است. زیرا هدفی را در آینده می بینیم که با هر اتفاقی سعی می کنیم خود را به آن نزدیک کنیم. هر حرفی هم که پیش بیاید، می توان با قدرت ادامه داد و از هیچ چیز نترسید. شاید کمی مسیر دشوار شود و زمان لازم داشته باشد-زیرا پیروزی های کوتاه را فراموش کردیم و به چیزی بزرگتر فکر می کنیم- اما آخرش خوب است. ترسیمِ آینده با هدفی که می خواهیم.
اینگونه دانشجوی تاریخ با دندان های جرم گرفته، بهتر می تواند با همکلاسی هایش کنار بیاید. دیگر تحقیر نمی شود به خاطرِ اینکه می داند چه می خواهد. کسی او را سرزنش نمی کند که چرا گوشه گیر است و مدام آینده را تصویر می کند. اینگونه دیگر همه بر علیهِ او نمی شوند.


*خطِ آغازینِ من منچستر یونایتد را دوست دارم/ مهدی یزدانی خُرم


پ. ن: اين نوشته در تاريخ ٧ ارديبهشت ٩٢ در صفحه ي دهِ روزنامه ي بهار به چاپ رسيد.