۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

اگر شبی از شب های تابستان مسافری (۲)

خودم هم می دانم که باید خیلی زودتر از این ها برای نوشتنِ این یادداشت دست به کار می شدم. مثلا الان باید در حال نگارشِ شماره های بالاتری از این مطالب می بودم. و برای همین هاست که حالم را می گیرد وقتی کاری را که باید انجام اش دهم، انجام نداده ام. و تا به جایی نرسانم اش، انگار از من جدا نمی شود و نمی گذارد سراغِ چیز های دیگر بروم. هی صدای ام می زند و می گوید «من اینجا ام. کجا می خواهی بروی» و باعث می شود بعدی ها هم پشتِ خطِ کلمات منتظر بمانند، تا شاید روزی اتاقِ زایمان خالی شود. در عینِ بی ربطی و مسخره گی.

درست نمی دانم این روزهای اخیر را که گذراندی چطور گذشته است. اما این جایی که من هستم زنده گی کمی آرام تر شده است. اما با همه ی این آرامی ها، تنشی درونی را با خودش دارد. هی می شود. هی نمی شود. و هیچ حدِ وسطی هم ندارد. بر خلافِ شعارِ معروفِ این روزها. که خب از من در این باره کاری ساخته نیست. از روزی که آمدم بیشتر تنها بودم تا انقدر دل تنگی گل کرد که دو هفته از خیلی چیز ها تا حدی افتادم. البته بی انصافی ست ورهای خوبِ این دوهفته ی اخیر را ندید. که خیلی هم خوب بود. ولی روز های طولانیِ گرم و آتش بارانی که گذاشت، انگار جذاب تر بود! سعی کردم تمامِ‌ تلاش ام را بکنم تا مفید عمل کنم و از اوقاتی که دارم بیشترین و بهترین استفاده را بکنم. قطعا نمی توانم خودم -آن هم حالایی که در وسط اش هستم- بگویم موفق بوده ام یا نه. اما تلاشی را کرده ام. تا چه باشد نتیجه اش.

سعی کردم در این روزها علاوه بر بالا بردنِ چیزهایی که می دانم، کمی خودم و دانسته های پیشین ام را محک بزنم. که تجربه ی جالب و امیدوارانه ای بود. اگر به آینده خوشبین باشیم و بتوانیم چیزهایی از درون اش بیرون بکشیم، می شود اینطوری. اما شرط اش خوب ادامه دادن و کار کردن است. باید فعال بود. باید تمرین داشت. باید خواند و خواند و خواند و به موقع گفت. و وقتی باید بگوییم، تنها بگوییم. حرفِ مفت در کار نباشد! چیزی جدید باشد. نگاهی نو داشته باشد. کاری تازه در بی آید و همه ی این ها را با کیفیتی که خودت می پسندی انجام دهی. که این ها به ساده گیِ نوشتن و گفتن اش نیست.

در جایی که همیشه زنده گی می کنیم و حالا آنجا نیستیم، چیزهایی که دارد که همیشه سعی کرده ایم استفاده کنیم و چیزهایی نداریم یا در سطحی محدود داریم شان. سعی کردم همه ی این تجربه و ها و تجسم ها را تا حدی به خودم بیشتر بشناسم شان و تلاش کنم فهم ام از آن موارد بیشتر شود. و بیشتر درباره شان فکر کنم. و از این فرصتی که برای خودم -و به کمک دیگران- پیش آورده ام، استفاده ی بهتری بکنم. که در نهایت بشود فرقی با گذشته را احساس کرد.

چیزِ دیگری هم هست که شاید کمی سخت باشد. من قبلا تجربه ی تنها زیستن را داشته ام و با همه ی دشواری ها بسیار هم آن را می خواستم. اما این روزها با تجربه های قبلی تفاوت دارد و از همین خوشحالم که تجربه ی نوی دیگری هم به کارنامه اضافه می شود. اما به هر حال سخت است. من شهر و خانواده ام را خیلی دوست دارم و حالا در کنارشان نیستم. اما باید از این شرایط ماکتی برای خودم بسازم. دل تنگی حسِ‌ بسیار خوبی ست. و گاهی واقعا سخت می شود برای کسی مثلِ من که این طور مواقع به سمت تلفن نمی رود و وقتی کلماتی را برایشان می فرستد گلوی اش به لرزه می افتد. به هر حال آسان نیست، اما من همین ها را دوست دارم. همین شرایطِ نو را. پیشنهاد های زیادی شده و می شود تا برگردم. چه از مخالفت های همان روزهای اول -که به سانِ کوه کنی سعی کردم راهی بسازم- و چه هفته های بعد که خواستند بی خیال شوم و تجربه ها را در همین اندازه پاس دارم و به شهری که دوست دارم (و خیلی ها دوست ندارند) بازگردم. چه بعد از آن و تلاش های برای بازگشت های موقت و چند روزه و آخرِ هفته ای و حالا هم که دوست دارند یک روز آنجا باشم و بعد دوباره به این جا بی آیم. راست اش باید اعتراف کنم بخشِ زیادی از من دوست دارد این روزها برگردد و این دل تنگی ها را بخواباند. اما بخشِ دیگری این جور بازگشت را دوست ندارد و چندان برایش دلچسب نیست. می خواهد وقتی برگردد که می داند باید بماند. می خواهد روی عهدی که با خودش دارد بایستد. دوست دارد وقتی کارهایش به پایان رسید برگردد. نقطه ای پایانِ‌ جملات بگذارد و دست آورد ها را بشمارد و بعد برگردد. اما نمی داند چرا باز هم وسوسه می شود. اما این را می داند که باید بازگشت اش چه گونه باشد. شاید بازگشتی حماسی و با افتخار می خواهد. باز گشت در این سکوت چندان راضی اش نمی کند. باید رنگِ و لعابِ کافی را داشته باشد. تا آن طور که می خواهد باشد!

قطعا حرف خیلی زیاد است -خاصه با این نگفتن هایم- اما نمی خواهم حرف هایم حوصله سر بر باشد و دقایقی را هدر کنم که خواننده می تواند از آن وقت بهتر استفاده کند. پس باقیِ چیز ها را می گذارم تا در ادامه گفته شود و بدانی در این روز ها چه می گذرد و چه گونه می گذرد و چه قرار است بر ما برود. که در همین راستا باید صحبت های جدی تری انجام داد.
اما در پایان باز هم تکرار می کنم که هیچ چیزِ خاصی را از دست نداده ای و همه چیز همانی است که بود و در آخرین صحبت ها، آن شهر هیچ تغییری به خودش ندیده است. با این سنگ شده گی نمی دانم باید چه کرد آخر. قرار بود این بخش درباره ی شما باشد و از شرِ ناتوانی تنها توانستم این ها را بنویسم. اما در همین چند جمله بدان و راضی باش از جایی که قرار داری و البته خوشحال باش که روزی مشخص باز می گردی و دوباره هستی و تو را هیچ وقت یادشان نمی رود و همیشه مقابلِ دیده گان شان می مانی و خیلی چیز ها را به ایشان ثابت خواهی کرد و به سانِ خیام «خوش باش» خواهی گفت. و روزهای آینده ای هم هست که شما به آن امیدوارم باشید و خود را در راهِ رسیدن به آن ببینید. پس حالا آسان بگیر. حالا ای که آن جا هیچ خبری نیست و همه همانند. حالا ای که یکی از همان شب ها است...

هیچ نظری موجود نیست: