۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

یک سانترِ بی هدف

همیشه سعی کرده ام یادداشتی  برای روزِ تولدم بنویسم. تا شاید مروری باشد بر سالی که گذشت و سالی که شروع خواهد شد. به نوعی دومِ شهریور آغازِ سال است برای من. مبدا آغاز جهان.
مثلِ همیشه از تبریک ها خوشحال می شوم. قطعا بیشتر از پارسال خوشحال شدم و کمتر از سال های قبل. تا قبل از شهریور ۹۱ تولدِ یک میلاد برایم بسیار بسیار مهم بود و ارزشی بیشتر از چیزی که داشت را دارا بود. اما دوی شهریورِ ۹۱ و روزهای منتهی به آن، انگار همه ی معادلات را به هم ریخته بود. دیگر هیچ جذابیتی نداشت. شاید امتحانِ تحلیلِ سازه ها و آخرین خطِ نوشته به عنوانِ دانشجوی عمران و درگیریِ فکری اش یکی از دلایل بود. اما دلایل اهمیتی ندارد و واقعا نمی دانم چرا بی واکنش شده بودم نسبت به آن روز و آغازِ‌ دهه ی سومِ‌ زنده گیِ یک کروکُدیل.

اما این یک سالی که گذشت، هم خیلی سخت بود و سختی ای در کار نبود. همان طوری که پیش بینی می کردم پر از حادثه بود و جوری پیش رفت که مقاوتِ بیشتری نسبت به گذشته را می خواست. و حتا حوادثِ‌ عجیب و پیش بینی نشده ای آمد که به کلی همه چیز را می توانست زیر و زبر کند! اما خوش بختانه نکرد. و خوش بختانه همان طوری پیش رفت که می خواستم و مهمترین چیزهایی که هدف بود، لمس شدنی شد و تجربه های خوبی در تمامِ روزهایی که بیست سال و خرده ای داشتم، با من بود. با وجودِ اینکه نتوانستم تا قبل از رسیدن به ۲۱ بعضی کارها را تمام کنم. اما باز هم ناراحت نیستم. چون می توانم در ادامه طورِ بهتری به آن ها برسم. از این جهت سخت بود که تغییری را در سالی که گذشت تجربه کردم که هزینه های زیادی را داشت. تغییرِ رشته به مثابه ی تغییرِ دین هنجار شکانه تلقی می شد. دست کم برای من. فرار از تیغِ تیزِ کنایه ها کوچکترین اش بود. تحمل بچه هایی که هیچ وقت نمی توانند بفهمند و انگشت هایی که به سوی تو می رود اصلا دیده نمی شود. اما وقتی که با این سختی ها بتوانی بهتر از آن چه که می خواهی باشی، جلو می روی، نشان می دهد سالِ خوبی بوده است. من هیچ وقت فکر نمی کردم تغییرِ رشته این سختی ها را داشته باشد و هیچ وقت هم فکر نمی کردم بشود با سختی ها به این آسانی دست و پنجه نرم کرد. اما شد به هر حال!

مدت هاست سنگِ میزانِ من برای سنجشِ پیشرفت، مقایسه ی همان وضعیت نسبت به سال یا دوره ی گذشته ی آن است و سعی خواهم کرد سال بعدی که می آید در نقطه ی بهتری باشم. شیوه ی بسیار ساده ای ست، اما کمکِ زیادی می کند تا نموداری از گذشته و آینده در ذهن ات ترسیم کنی. می توانی شیبِ پیشرفت یا پسرفت ات را ببینی و بفهمی چه کرده ای و چه داری می کنی. و برای سال و سال های آینده ات و چیزهایی که می دانی برنامه بریزی و از خودت چیزهایی بخواهی. این طوری کاری ندارد بفهمی باید راضی باشی از روزهایی که گذشت یا نه. یا انگار همه ی این یک سال ات را پشتِ چراغ قرمز در انظارِ سبز شدن هدر کرده ای. و همیشه ایستا مانده ای. خودت باید دستِ خودت را بگیری و راه را بروی!

امسال دوم شهریور تفاوت های زیادی با گذشته داشت. چندباری اتفاق افتاده که پدر و مادرم مسافرت بوده اند. اما امسال برای اولین بار بود که هیچ شخصی با نامِ خانواده گیِ حسینی در کنارم نبود. اما باید تشکر کنم از دوستانی که من را در این روزِ به خصوص تنها نگذاشتند. آخرین ساعاتِ ۲۰ ساله گی خیلی عجیب می گذشت و حتا تصمیم گرفته بودم برگردم! تا در کنارِ دیگرانی که دوست شان دارم باشم همین یک روز را. نمی دانم ارزش اش را داشت یا نه. اما همین جا ماندم. و سخت بود و تجربه ی جدیدی بود. تجربه ای مثل همین ماه های آخرِ‌ بیست ساله گی. تنهایی. اما تکمیل کرد حوادثِ بیست ساله گی را و خوش حالم از رخدادِ همه این اتفاق های خوب و بدی که در یک سالی که گذشت افتاد. هر چند نباید بی تفاوت از امیدی که به من و جامعه تزریق شد به ساده گی گذر کرد.

و در این آخرین خط، حالا که بیست و یک سال و یک روز سن دارم، امیدوارم یک سالِ‌ دیگر که می آیم و اینجا می نویسم، از روزهای بهتری حرف بزنم. روزهایی که شاید خیلی سخت تر از روزهایی که گذشت باشد و بدونِ تردید حساس.
پیش از اینکه این یادداشت را شروع کنم می دانستم همه چیز اش بی سر و ته می مانَد و نمی توانم در قالبی که می خواهم جای اش دهم. و این شاید از خصوصیاتِ یک روزه گی ست. دست و پا می زنی و خودت را به در دیوار می کوبی تا حرف هایت را برسانی، اما آنقدر سرت بازارِ مسگر ها می شود که خودت هم عاجزی از فهمِ چیزی که می گذرد. و باز گاهی دست و پا می زنی و پایی به توپی که تو را نگه می دارد می زنی و یک سانترِ بی هدف...شاید توی دروازه!

هیچ نظری موجود نیست: