۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

مَمَد شیث را !

یک مورد عجیب در فوتبال و جامعه ی ما، که آشکار شد...

این اولین اش؛ گنه کرد در بلخ آهنگری / به شوشتر زدند گردن مسگری!
محمود خوردبین را که نزدیک ۳۰ سال سرپرست پرسپولیس بود (به غیر از دوره ای که حاضر به همکاری با اکبر غمخوار نشد و اگر نبود به خواست خودش نبود، نه به جبر دیگران) را به علت حرکت ناشایست دو بازیکن در شادی گل - که حرکتی اتقاقی بود نه از پیش تعیین شده که اگر بود هم از عهده ی سرپرست خارج بود- اخراج شد.

دومین؛ امروزه وقتی تجاوزی اتفاق می افتد، شخص مورد تجاوز قرار گرفته هم مقصر دانسته می شود و متاسفانه در ذهن چندی از مردم گناهش بیشتر از متجاوز است. و بدتر گاهی آنرا با زنا برابر می داند. و برایشان تفاوتی ندارد که کی به چی و چی به کی است!
در چنین شرایطی عجیب نیست وقتی محمد نصرتی حرکتی را به روی شیث رضایی انجام می دهد، شیث هم مقصری کامل شناخته می شود -شاید باعث تحریک حمله کننده شده است!- و شخصی که در بحثی جداگانه به چرایی وجودش و وقاحتش باید پرداخت شیث را متهم اصلی می داند و خبر از محرومیت طویل و جریمه ای سنگین علیه وی می دهد. و عجیب ماجرا جایی است که گفته «شاید در این فصل برای ملاحظه حال باشگاه پرسپولیس فقط این بازیکن تنبیهی که کمیته انضباطی برایش در نظر می‌گیرد را متحمل شود اما فصل آینده به او اجازه قرارداد بستن با هیچ باشگاهی نمی‌دهیم و این بازیکن منشوری می‌شود»
سوالی که پیش می آید این است، جدا از شخصیت شیث که خودِ نگارنده از منتقیدن بسیاری از رفتار حاشیه ای او است، شیث رضایی در این میان چه تقصیری داشت در حالی که عملی به روی او انجام شد و هیچ نقشی در آن نداشت؟

سومین؛ حرکت محمد نصرتی چه چیز را نمایان می کند...؟!
شاید از اقبال بد اوست که همان صحنه در بهترین زاویه تلویزیونی پخش زنده شد و از این حیث با حسن اشجاری برابر است. زیرا از این اتفاقات در همه جا و فوتبال به کرات رخ می دهد و انکارش برای حفظ پرده آبرو است و بس.
اما باید به چرایی کاری که بیشتر افراد در شوخی بودن آن اتفاق نظر دارند و آن را قبیح می دانند، بیشتر فکر کرد. و با علم به خیلی چیزها باز هم پرسید: آیا این عمل را می توان به تعبیری لواط یا چیزی شبیه دانست...؟!
ریشه ی این حرکت در شوخی هایی است که در دوران مدرسه و کوچه ها و جمع های این چنینی انجام می دادیم و می دهند و ضعف فرهنگی مان به این جا هم کشیده شده است. حالا بیاییم و جنسیت اجتماعاتمان را «تک» کنیم و بگوییم خوابیم و نمی دانیم از کجا می شود اصلاح کرد این دیوار کج را...

چهارمین؛ حجت الاسلام علیرضا علیپور، دبیر کمیته رسیدگی به تخلفات حرفه‌ای فوتبال. که در پرده های بعدی به آفتش در این فوتبال رسیدگی خواهد شد.

بعد تحریر: وقتی این یادداشت را نوشتم از حرکت زننده ی شیث آگاه نبودم و توسط آرش سبحانی به کمالات جناب رضایی پی بردم! شاید مورد دوم چندان به کار نیاید، چون به نظر من این دیگر نمی تواند اتفاقی باشد و کسی ادعا کند «از فرط خوشحالي نمي‌دانستم چه كار بايد انجام بدهم!» و ادامه ی ماجرایی که بوده و هست و خواهد بود، اما عده ای تازه به آن پی برده اند و آن را عجیبی از قوم لوط می دانند...!

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

تبریک نامه‌ای برای تولد یک فراتر از دوست

یا آخرین نفرم، یا یکی‌ از اونا!
۱۳ سال و ۱ ماه و ۲ روز می‌گذرد، اما هنوز بین ۴ و ۵ آبان شک دارم و همیشه به این نتیجه می رسم که ۴ درست است و جالب که این رویه هر سال ثابت می‌‌ماند و تکرار می شود و من که این ها در کارم نیست!
این روز‌ها بیشتر از هر و...ق...تی پندت به کارم می‌‌آید. و اغراق نیست اگر بگویم همین است که این روز‌ها نِگَهَم داشته است و اگر نبود، جست و جوی راه حل خود حدیثی می شد...سرت سلامت باشه...!
و چه خوب است همین سخنِ کوتاه اما تاثیر گذار، که بیانگرِ بی‌ اهمیت بودن خیلی‌ از مسائل است و باید به عمقِ معنایش پی‌ برد!
عادتم این بود که هیچ وقت نمی‌توانستم خوب به کسی‌ تولدش را تبریک بگویم و گاهی همین کلافه هم می کرد، و حالا هم به این قصد اینجا آمدم و سعی‌ می‌کنم چیزی که می نویسم شبیه تبریک نامه ای برای میلادت باشد، اگر شد!
ورودت به سومین دهه ی زندگیت خوش باشد و سعی‌ کن تجربیاتِ خوبی کسب کنی‌ تا ۹ ماه و فکر کنم ۲۹ روز دیگر در اختیار من قرار دهی‌. و این را هم بگویی که حسّش چیست وقتی‌ دهگانِ سِنَت دو می شود دوستی‌ که در بدترین و بهترین لحظه ها در کنارم بودی و با همه ی مزخرف بودنم توانستی این همه مدت نه تنها تحمل کنی‌، بلکه به بهترین حال به کار آیی و مفید به فایده واقع شوی. رسم تبریک‌های این چنینی کوتاهی اش است که من به خوبی این قاعده را نقض کردم!
امیدوارم روز‌های خوبی در انتظارِ هردویمان باشد، که این در "ما" تاثیر گذر است پکتِ بیست ساله...!
این روزها کسی دوستی و برادری و این چیزها را نمی تواند درک کند و معیار چنان تغییر کرده که با هیچ سنگ میزانی از پس محاسبه اش بر نمی آییم و نمی فهمیم که چه است که این روزها بر نسلِ میانه ی ما می گذرد... 
 پس رومی: در نیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید، والسلام!

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

چه را...

چرا دلم به هیچ کاری نمی‌‌آید؟
چرا حوصله ی هیچ انجامی را ندارم و انتظاری برای هیچ سرانجامی را خوش نمی‌بینم؟
چه شده است که به تمام دوست داشتنی‌هایم پشت کرده‌ام و هیچ میلی دیگر ندارم و تمامِ کار‌هایی‌ که باعث سرگرمیِ من می شد، اکنون بی‌ استفاده است...؟
چه رخ داد که حالم این شد و باید به قابلمه‌ای بنگرم که روزی با اشتیاق آشپزی‌ام می کرد و من حتا از اینکه روغن بخرم هم طفره می‌‌روم و پی‌ بهانه می‌‌گردم؟!

چرا با آنکه مدت‌ها است تصمیم به گرفتنِ اینترنت در این شهرِ دور تر از نزدیکی که نه دور است و نه نزدیک کرده ام، اما هیچ قدمی‌ در این راه بر نداشته ام؟
- همچون آزادی خواهانی که فقط در دنیای مجازی حضوری بیش از حد پر رنگ دارند و وقتی‌ سوال می‌‌کنی‌ در عمل چرا هیچ حرکتی حتا کوچک نمی کنید و به انتظارِ چه چیز هی‌ ز‌ِرِ مفت می زنید، و در ادامه هم جز از این کوچه به آن کوچه شدن هدفِ دیگری ندارند و لزومی به شنیدنِ پاسخشان نیست -

چرا «میم.ح»  ای که روزگاری اتاقش اریکه ی پادشاهی اش بود و فرمانروای مطلق خویش بود، این گونه از مرکز گریز می‌‌کند و وا داده است و کسی‌ که کسانی‌ مشخصه اش را بیش از اندازه مغرور بودنش می‌دانستند، اکنون دانسته خود زنی‌ می‌کند...؟
- همچون بیماری که از مازوخیسم رنج می‌‌برد و به صورتش که بحث‌های پیرامونش کلافه اش کرده اند چنگ می‌‌اندازد اما کمی‌ حواسش هست و زخم‌ها را کنترل می کند تا از راه نیست نشود، اما حیف که قصد ویرانیِ این کلبه را کرده است و فکر ها هستند که حتا کودکی اش را هم زنده می کنند - 

چرا دیگر ‌نت گردیِ همیشگی‌ و بی‌ وقتت ترک شده و مخل آرامش نیستی‌ و نیستند و نیستش و نبود و نخواهد بود و کلا از ازل نبود و نیست و یاد بَر هرچه بود و دیگر نبود و نیست و این راهی‌ که ادامه دارد و اینچنین عنان از کف داده‌ای و دیگر هیچ هیچی‌ برایت هیچ نیست...؟!
- همچون کسی که وجود ندارد و هیچ هیچی حتا شبیه و نزدیکش هیچ نشده است-

چرا این ذهنِ لگد مال شده مانایی اش را از دست داده و کلمه ی حافظه را به سخره گرفته؟!
- همچون پیرانی که آلزایمر را برای فراموشیِ پاره‌ای از مسائلِ پیش آماده و نیامده دوست دارند، اما درست همان‌هایی‌ که نباید باشند، هستند و گویی میخ کوب شده است بر ذهن های لگد مال شده شان-

- و کسی‌ این‌ها را نمیخواند! -
پس برای چه است که این روز‌ها «چرا» مهم‌ترین سوالِ  زندگی‌‌ام شده و داستان هایم، همه، پر از چرا شده و این سوال لعنتی هِی‌ در همان ذهن لگد مال شده تکرار می شود و به خود می‌‌خندد و شرمش می‌‌آید بابت این اراجیف که از حرص خود را به روی این صفحه می‌‌چسبانند...؟

چرا حوصله ی نوشتنم نمی‌‌آید و هر لحظه چیزی بی‌ ربط به ذهنم می‌رسد و نمی‌‌رسد و خود را اینچنین درگیر کرده ام و نکردم...؟!
- همچون کسی که به ذهنم نمی رسد که بود و چه شد و آیا اصلا بودـ

چرا در حال فوتبال دیدن، بی بهانه خاموشش کردم و خاموش شدم و از خانه بیرون زدم و سرما در من اثری نداشت!؟
- همچون نویسندگانی که در دوران روسیه ی استالینی به سیبری تبعید می شدند و شاید سرمای هوا وقتی از حدی عبور می کرد، برایشان بی معنا بود -
چه را همه‌ام حواس پرتی و گذر از این روز‌هایی‌ که روز نیست است می‌‌گذارد...!؟

و به راستی‌ چرا ؟ چه را...؟!

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

تعبیر خوب

امروز در کارگاه:

]پای بیسیم[
- مهندس بزن تا بیاد...
- بتن ؟
- استغفرالله...

جای توضیحی نیست، عجب تعابیر جالبی از هر حرفی می شود؛
بی دلیل نیست که خیلی از همین حرف های اشتباهی پایه گذار مشکلات می شود.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

نوستالوژی ۱

 «چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم !»

یادِ این شعر و این تیزر و دیگر چیزهای این چنینی که سرگرمیِ تلویزیونیِ آن روزها بود در کودکی ام بخیر...
چه خاطراتی با همین چند کلمه زنده شد. یادم است این آگهی و چیزهای شبیه به آن را مامان برایم ضبط می کرد، تا در بیکاری به تماشایش بنشینم...چقدر دوست داشتم جایِ شخصیت های این تیزر ها باشم...چقدر در خلوتم خودم را «آنها» تصور می کردم و تمرین.
یادش خوش! کجاست آن نوار ویدئویی که پر بود از تکه های دوست داشتنی ام در تلویزیون...؟! حتما جالب است دوباره دیدن اش. از همین آگهی ها گرفته تا «خان دایی جان!» چرا دلم برای خُل بازی های سعید آقاخانی می سوخت و از تحکمِ نادر سلیمانی حرصم می گرفت...؟! نباید پرسید چرا دِرِک را دوست داشتم...
روزهایی بود که از چند بار دیدن این برنامه ها لذت می برم؛ اما حالا حوصله ی چند دقیقه را هم ندارم و تحملِ ادامه برایم ملال آور است.

- چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟؟
- فکر کنم اجاق را روشن کرده بودند، اما من نمی دانستم، خواستم برای خودِ‌ آنها چای ببرم تا گلویی تازه کنند، اما؛ مرا سوزاندند.

چه خاطراتی زنده می شوند - اساسا خاطره باز هستیم و جزئی از روزمره ی ما شده است - تلخ و شیرین!
چرا خاطرات تلخ در گذر زمان می توانند خنده ای هرچند حسرت وار به روی لبانمان بیاورد و ما دوباره همان روزها را بخواهیم با همه ی سختی...؟! و حسرتش را بخوریم...
ای خاطره! ای حافظه! دهنت سرویس...
به قولِ  نامجو: حافظه خود کلانترِ جان است، بر سَرَت بشکند هوار شود...مثلِ‌ زندانِ  ژان والژان است...

چنان از مرور خاطرات لذت می برم که می خواهم غرق شوم و هرکه قصدِ نجاتم کند، با خود به زیر کشم تا نباشد که جدا کند مرا از خاطراتی که چسبنده است...حتا بدترین خاطرات.
اما یک سوال؛ آقای ایمنی*!
چه شد که کار به اینجا کشید...؟!؟

*: یا هر کسِ  دیگر که خاطره رقم زد (مثل بابا برقی که پشتِ  اون نیمکتهای قرمز می نشست، با اون سیبیل -چقدر آن شهر را دوست داشتم- ) آماده باش جیمی! تا چند سال دیگر نوبت شما هم می شود آقای نُترون...ما همه شبیهِ هم هستیم.

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

تنهای اول!

تنهایی یعنی وقتی که همراه اول واسه تولدت، ۱۷۰ تا اس.ام.اس رایگان هدیه بده،
اما نتونی تا آخر استفاده کنی...
و آن جمله ی معروف در ذهنت نقش بندد؛
«هیچ کس همراه نیست، تنهای اول»
ما نه تنهای اولیم، نه آخر...این چرخه ادامه دارد...

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

آقا دخترها و فاحشه ها!

به همهٔ آدم‌هایی‌ که با حرف هایشان، دخترانِ نسل پیش را خوردند و حالا مانده اند با دخترِ خودشان:

چقدر آدما با پیشینه تاریخی‌ شون متفاوت شدن!
اصلا انگار نه انگار همونایی هستن که تا دیروز "سیبیل" رو جزیی از وجودِ یک دخترِ ازدواج نکرده میدونستن و دختری که ابرو هاش رو برداشته همردیف میدونستن با یه دختر فاحشه! چه حرفا که نمیزدن و چه آدمایی -یا حتا خانواده ها- که اذیت نمی‌کردن با همین حرف درآوردن ها. و مثل خاروندن سر به هرچیزی بقیه رو متهم میکردن و خودشون و "آقا دختراشون" رو مبرا از هر ایرادی میدیدن.

یادش بخیر! چه روضه‌هایی‌ که نمیخوندن و چقد بچه‌های مردم رو میترسوندن که از همین مویی که از روسریت اومده بیرون فردا آویزون میشی‌، و کسی‌ نبود بگه آخه حاج خانوم! تو که خودت عقده‌ همین کارا رو داری و تابحال آب ندیدی، وگرنه با بیکینی کرال سینه میرفتی و حموم آفتاب می‌گرفتی. حالا به بچه مردم چیکار داری؟ دخترِ خودت چی‌...؟ قدیسه؟!؟
نه خانوم جان! پاک بودن به این چیزا نیست. به اون غلطیِ که خودت می‌دونی داری انجام میدی و اون فکر بیمارِ پریشونت که عقده‌های نهفته در اون اجازهٔ "فکر" رو از تو گرفته. اونی که تورو میسوزوند ناخنِ لاک زده ی دخترِ همسایه نبود. خودت بهتر می‌دونی از کجا بود!

اما حالا چی‌؟ مریم مقدسِ تو چرا آخه...؟! استغفرالله! موهاشو رنگ کرده؟ وا!
چی‌ شده حالا چشمت باز شده و دم از آزادی و چیزی که خودشون دوست دارن میزنی‌...!؟ چطور قبلی‌‌ها پتیاره بودن اگه به یه پسر سلام میکردن، اما حالا دخترِ متمدنِ شما شبا با دوستاشون تو هر جمعی‌ می‌تونن باشن...؟!
یادته چه حرفایی می زدی پشت سر کسی‌ که دوست پسر داشت و آبروش رو جلو خانوادش می‌بردی و می گفتی‌ آدم بمیره بهتره تا همچین دختری داشته باشه! یادته گفتی‌ خاک تو سر دادشِ بی‌ غیرتش؟ یادته پشت لبت رو گاز می‌گرفتی که کی‌ می‌خواد اینو بگیره...؟! شما نگران نباش! همین.

غصه ی خودت و این دست گلی‌ که داری رو بخور! آفرین، کار دختر تو عیب نیست، تو مشکلی‌ که یه عمر حرفِ اضافه می زدی. حالا به همین‌هایی‌ که میگفت "خراب" نگاه کن. خجالت بکش...
نوبت گٔل پسر‌های دیروز و پسر خانوم‌های امروز هم می رسه!

بحث خاله زنکی و این چیزا نیست. آدم دلش می سوزه وقتی‌ این اتفاق‌ها رو می‌بینه و حالا می‌بینه سکوت کردن. چیزی ازشون نمی‌خواهیم دیگه، حرفاشون رو زدن؛
ولی‌ بفهمید زشته یه سری کارا و همون چیزی هم که اگه بهش اعتقاد دارین، خوب نمیدونه این کارا رو...
اما خوشحالم که گذرِ زمان جوابت رو داد؛ نه اونها فاحشه شدند، نه اینها آقا دختر ماندند!
الان چه حسی داری...؟!

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

چرت و پرت های قبل از تنهایی

حسی کمی‌ عجیب دارم، نمی دانم گریه می‌خواهم یا نه؟! اصلا چرا این روز‌ها اینقدر دلم اشک می‌خواهد، اشک‌هایی‌ که سرازیر شوند و گونه‌هایم را تازه کنند. چرا حالم این گونه است...!؟ بیا، بریز، رهایم کن، تو که باید بیایی...خودت هم می‌دانی، خودم هم می‌دانم.
چرا شافلِ لعنتی باید آن آهنگ لعنتی تر از خودش را میرساند، چرا باید با شنیدنش یاد عاشقی و نه شاخص بیفتم...
مرا یاد عاشق شدن انداخت، زیبایی‌ اش، زشتی اش. و من که با این حالم بی‌ بهانه «کوفت» می شوم، مقصر هم پیدا کردم!
شخصی‌ در ذهنم نیامد، و فقط حضوری به مثابه ی اعجاز خودش را نمایان کرد.
اینکه این بهانه ی گریه بیش از گذشته ناراحت کننده شود. با این حالی‌ که دیگر برایم اپیدمی شده، وقت رفتن سراغم آید. و حالا غم‌ها روی هم تلمبار می‌‌شود.
چرا دارم حرف میزنم؟ چرا چرت مینویسم؟ کلا چرا؟!؟
به فرض هم کسی‌ این چند خط را بخواند، چه چیز عایدش میشود؟ پس برای چه؟ سکوت را انتخاب کنم...!؟
چگونه نقط پایان بگذارم؟
- مگر آغازی رَد شد که حال در پی‌ اتمامش باشم...
همین بود که هست، بی‌ سر و ته تر از همیشه...مثل خودم...
فکر کنم گرسنه ام؛

چرا حالم این گونه است...!؟

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

نسلِ خود سوز

بی‌ معنی‌ کردند خیلی‌ چیز‌ها را
ما بچه‌های همین نسل...
گفتیم و خندیدیم و مردیم
اما نفهمیدیم در انتها، «زندگی‌» را کم آوردیم
ارزشِ  کلمات را به زیر خاک بردیم
وقتی‌ به هر بی‌ لیاقتی «دوستت دارم» گفتیم
بوسه‌ها را مسخره کردیم، نمی‌‌دانستیم
وقتی‌ به روی هر دیواری «دو نقطه ستاره» نوشتیم
نالیدیم از بی‌ عشقی‌ و نفهمیدیم،
مرگ «گلِ سرخ» به دست ما بود...
نفهمیدیم اشتباه آنجاست،
که «عزیزم» ، وِرد زبان‌ها کردیم

جفت پوچ بود بازی‌ِ روزگار با ما...
اما تقدیر را «نشانه» اش کردیم
دروغ گفتیم و پرسیدیم چرا؟
روزگار، زندگی‌ ما را کرده است تباه!
به ذهن خود حتا راه ندادیم،
نکند باشد اشتباه از جانب ما

این من و این نسل و این نسیان
نالیدند، از هرچه نامش بود انسان
که به خاک سیاه نشستیم، اما
نفهمیدیم، اشتباه؛ اینجاست...

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

آنچه تویی...

نمی دانم مخاطب عاشقانه هایَت منم یا نه، محبت هایَت، دلگیری هایَت، گلایه هایَت
اما این را بدان:
تمام دل آزردگی ام و بد و بیراه گویی ام و به دیوار نگاه کردنم و تمام حال های بدی که می آید، از آنچه تویی، است / بود...
و خوشی هایم، هیچ ربطی به آنچه تویی ندارد...به خود نگیر
این؛ منم
مـــــــــــــــــــــــیم . حِ

شیدا شدم

شیدا
شیدا
شیدا
شدم
شیدا شدم 
پیدا
شدم
پیدا
پیدا
پیدای
نا پیدا
شدم
من
او بُدم
من
او شدم
با او بُدم
بی او شدم
در عشق او
چون او شدم
زین رو چنین
بی سو شدم
در عشق او چون او شدم
شیدا...
.
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی!

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

«نفهم» ِ ازلی یا «هیلتی در آرامش»

از افرادی که ادای کمک کردن رو در میارن و هیچ کاری هم نمی تونن انجام بدن متنفرم...
فقط بلدی ژستِ محبت رو بگیری در حالی که خودت مشکلی و یه لحظه خوب رو بدل به بدی و غم می کنی.
اگر بخوای کمک کنی درست کارهایی رو باید بکنی که نباید...می دونی همینا ناراحتم می کنه...
میگی «هر کاری...با کمال میل...» با فواره که صحبت نمی کنی وقتی یه ربع پیش «ریختی به هم» و به روت آوردم و گفتم و شاید لبخندِ احمقانه زدی،‌ اما... نکردی همونجا یه دستی تکون بدی...
حرفِ  من اینه «لِی لِی رو در آرامش» جان یا «هیلتی در آرامش» :
بخوای میشه...
اصن چرا دارم اینا رو به تو می گم...؟!؟ ها؟ تو اگه می فهمیدی، حال و روز این نبود...
نخون...نمی فهمی تو که... 
.
[...صدای شهرام ناظری می آید: شیدا شدم...پیدا شدم...پیدای نا پیدا...]