۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

چرت و پرت های قبل از تنهایی

حسی کمی‌ عجیب دارم، نمی دانم گریه می‌خواهم یا نه؟! اصلا چرا این روز‌ها اینقدر دلم اشک می‌خواهد، اشک‌هایی‌ که سرازیر شوند و گونه‌هایم را تازه کنند. چرا حالم این گونه است...!؟ بیا، بریز، رهایم کن، تو که باید بیایی...خودت هم می‌دانی، خودم هم می‌دانم.
چرا شافلِ لعنتی باید آن آهنگ لعنتی تر از خودش را میرساند، چرا باید با شنیدنش یاد عاشقی و نه شاخص بیفتم...
مرا یاد عاشق شدن انداخت، زیبایی‌ اش، زشتی اش. و من که با این حالم بی‌ بهانه «کوفت» می شوم، مقصر هم پیدا کردم!
شخصی‌ در ذهنم نیامد، و فقط حضوری به مثابه ی اعجاز خودش را نمایان کرد.
اینکه این بهانه ی گریه بیش از گذشته ناراحت کننده شود. با این حالی‌ که دیگر برایم اپیدمی شده، وقت رفتن سراغم آید. و حالا غم‌ها روی هم تلمبار می‌‌شود.
چرا دارم حرف میزنم؟ چرا چرت مینویسم؟ کلا چرا؟!؟
به فرض هم کسی‌ این چند خط را بخواند، چه چیز عایدش میشود؟ پس برای چه؟ سکوت را انتخاب کنم...!؟
چگونه نقط پایان بگذارم؟
- مگر آغازی رَد شد که حال در پی‌ اتمامش باشم...
همین بود که هست، بی‌ سر و ته تر از همیشه...مثل خودم...
فکر کنم گرسنه ام؛

چرا حالم این گونه است...!؟

هیچ نظری موجود نیست: