۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

نوستالوژی ۱

 «چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم !»

یادِ این شعر و این تیزر و دیگر چیزهای این چنینی که سرگرمیِ تلویزیونیِ آن روزها بود در کودکی ام بخیر...
چه خاطراتی با همین چند کلمه زنده شد. یادم است این آگهی و چیزهای شبیه به آن را مامان برایم ضبط می کرد، تا در بیکاری به تماشایش بنشینم...چقدر دوست داشتم جایِ شخصیت های این تیزر ها باشم...چقدر در خلوتم خودم را «آنها» تصور می کردم و تمرین.
یادش خوش! کجاست آن نوار ویدئویی که پر بود از تکه های دوست داشتنی ام در تلویزیون...؟! حتما جالب است دوباره دیدن اش. از همین آگهی ها گرفته تا «خان دایی جان!» چرا دلم برای خُل بازی های سعید آقاخانی می سوخت و از تحکمِ نادر سلیمانی حرصم می گرفت...؟! نباید پرسید چرا دِرِک را دوست داشتم...
روزهایی بود که از چند بار دیدن این برنامه ها لذت می برم؛ اما حالا حوصله ی چند دقیقه را هم ندارم و تحملِ ادامه برایم ملال آور است.

- چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟؟
- فکر کنم اجاق را روشن کرده بودند، اما من نمی دانستم، خواستم برای خودِ‌ آنها چای ببرم تا گلویی تازه کنند، اما؛ مرا سوزاندند.

چه خاطراتی زنده می شوند - اساسا خاطره باز هستیم و جزئی از روزمره ی ما شده است - تلخ و شیرین!
چرا خاطرات تلخ در گذر زمان می توانند خنده ای هرچند حسرت وار به روی لبانمان بیاورد و ما دوباره همان روزها را بخواهیم با همه ی سختی...؟! و حسرتش را بخوریم...
ای خاطره! ای حافظه! دهنت سرویس...
به قولِ  نامجو: حافظه خود کلانترِ جان است، بر سَرَت بشکند هوار شود...مثلِ‌ زندانِ  ژان والژان است...

چنان از مرور خاطرات لذت می برم که می خواهم غرق شوم و هرکه قصدِ نجاتم کند، با خود به زیر کشم تا نباشد که جدا کند مرا از خاطراتی که چسبنده است...حتا بدترین خاطرات.
اما یک سوال؛ آقای ایمنی*!
چه شد که کار به اینجا کشید...؟!؟

*: یا هر کسِ  دیگر که خاطره رقم زد (مثل بابا برقی که پشتِ  اون نیمکتهای قرمز می نشست، با اون سیبیل -چقدر آن شهر را دوست داشتم- ) آماده باش جیمی! تا چند سال دیگر نوبت شما هم می شود آقای نُترون...ما همه شبیهِ هم هستیم.

هیچ نظری موجود نیست: