چرا دلم به هیچ کاری نمیآید؟
چرا حوصله ی هیچ انجامی را ندارم و انتظاری برای هیچ سرانجامی را خوش نمیبینم؟
چه شده است که به تمام دوست داشتنیهایم پشت کردهام و هیچ میلی دیگر ندارم و تمامِ کارهایی که باعث سرگرمیِ من می شد، اکنون بی استفاده است...؟
چه رخ داد که حالم این شد و باید به قابلمهای بنگرم که روزی با اشتیاق آشپزیام می کرد و من حتا از اینکه روغن بخرم هم طفره میروم و پی بهانه میگردم؟!
چرا با آنکه مدتها است تصمیم به گرفتنِ اینترنت در این شهرِ دور تر از نزدیکی که نه دور است و نه نزدیک کرده ام، اما هیچ قدمی در این راه بر نداشته ام؟
- همچون آزادی خواهانی که فقط در دنیای مجازی حضوری بیش از حد پر رنگ دارند و وقتی سوال میکنی در عمل چرا هیچ حرکتی حتا کوچک نمی کنید و به انتظارِ چه چیز هی زِرِ مفت می زنید، و در ادامه هم جز از این کوچه به آن کوچه شدن هدفِ دیگری ندارند و لزومی به شنیدنِ پاسخشان نیست -
چرا «میم.ح» ای که روزگاری اتاقش اریکه ی پادشاهی اش بود و فرمانروای مطلق خویش بود، این گونه از مرکز گریز میکند و وا داده است و کسی که کسانی مشخصه اش را بیش از اندازه مغرور بودنش میدانستند، اکنون دانسته خود زنی میکند...؟
- همچون بیماری که از مازوخیسم رنج میبرد و به صورتش که بحثهای پیرامونش کلافه اش کرده اند چنگ میاندازد اما کمی حواسش هست و زخمها را کنترل می کند تا از راه نیست نشود، اما حیف که قصد ویرانیِ این کلبه را کرده است و فکر ها هستند که حتا کودکی اش را هم زنده می کنند -
چرا دیگر نت گردیِ همیشگی و بی وقتت ترک شده و مخل آرامش نیستی و نیستند و نیستش و نبود و نخواهد بود و کلا از ازل نبود و نیست و یاد بَر هرچه بود و دیگر نبود و نیست و این راهی که ادامه دارد و اینچنین عنان از کف دادهای و دیگر هیچ هیچی برایت هیچ نیست...؟!
- همچون کسی که وجود ندارد و هیچ هیچی حتا شبیه و نزدیکش هیچ نشده است-
چرا این ذهنِ لگد مال شده مانایی اش را از دست داده و کلمه ی حافظه را به سخره گرفته؟!
- همچون پیرانی که آلزایمر را برای فراموشیِ پارهای از مسائلِ پیش آماده و نیامده دوست دارند، اما درست همانهایی که نباید باشند، هستند و گویی میخ کوب شده است بر ذهن های لگد مال شده شان-
- و کسی اینها را نمیخواند! -
پس برای چه است که این روزها «چرا» مهمترین سوالِ زندگیام شده و داستان هایم، همه، پر از چرا شده و این سوال لعنتی هِی در همان ذهن لگد مال شده تکرار می شود و به خود میخندد و شرمش میآید بابت این اراجیف که از حرص خود را به روی این صفحه میچسبانند...؟
چرا حوصله ی نوشتنم نمیآید و هر لحظه چیزی بی ربط به ذهنم میرسد و نمیرسد و خود را اینچنین درگیر کرده ام و نکردم...؟!
- همچون کسی که به ذهنم نمی رسد که بود و چه شد و آیا اصلا بودـ
چرا در حال فوتبال دیدن، بی بهانه خاموشش کردم و خاموش شدم و از خانه بیرون زدم و سرما در من اثری نداشت!؟
- همچون نویسندگانی که در دوران روسیه ی استالینی به سیبری تبعید می شدند و شاید سرمای هوا وقتی از حدی عبور می کرد، برایشان بی معنا بود -
چه را همهام حواس پرتی و گذر از این روزهایی که روز نیست است میگذارد...!؟
و به راستی چرا ؟ چه را...؟!
چرا حوصله ی هیچ انجامی را ندارم و انتظاری برای هیچ سرانجامی را خوش نمیبینم؟
چه شده است که به تمام دوست داشتنیهایم پشت کردهام و هیچ میلی دیگر ندارم و تمامِ کارهایی که باعث سرگرمیِ من می شد، اکنون بی استفاده است...؟
چه رخ داد که حالم این شد و باید به قابلمهای بنگرم که روزی با اشتیاق آشپزیام می کرد و من حتا از اینکه روغن بخرم هم طفره میروم و پی بهانه میگردم؟!
چرا با آنکه مدتها است تصمیم به گرفتنِ اینترنت در این شهرِ دور تر از نزدیکی که نه دور است و نه نزدیک کرده ام، اما هیچ قدمی در این راه بر نداشته ام؟
- همچون آزادی خواهانی که فقط در دنیای مجازی حضوری بیش از حد پر رنگ دارند و وقتی سوال میکنی در عمل چرا هیچ حرکتی حتا کوچک نمی کنید و به انتظارِ چه چیز هی زِرِ مفت می زنید، و در ادامه هم جز از این کوچه به آن کوچه شدن هدفِ دیگری ندارند و لزومی به شنیدنِ پاسخشان نیست -
چرا «میم.ح» ای که روزگاری اتاقش اریکه ی پادشاهی اش بود و فرمانروای مطلق خویش بود، این گونه از مرکز گریز میکند و وا داده است و کسی که کسانی مشخصه اش را بیش از اندازه مغرور بودنش میدانستند، اکنون دانسته خود زنی میکند...؟
- همچون بیماری که از مازوخیسم رنج میبرد و به صورتش که بحثهای پیرامونش کلافه اش کرده اند چنگ میاندازد اما کمی حواسش هست و زخمها را کنترل می کند تا از راه نیست نشود، اما حیف که قصد ویرانیِ این کلبه را کرده است و فکر ها هستند که حتا کودکی اش را هم زنده می کنند -
چرا دیگر نت گردیِ همیشگی و بی وقتت ترک شده و مخل آرامش نیستی و نیستند و نیستش و نبود و نخواهد بود و کلا از ازل نبود و نیست و یاد بَر هرچه بود و دیگر نبود و نیست و این راهی که ادامه دارد و اینچنین عنان از کف دادهای و دیگر هیچ هیچی برایت هیچ نیست...؟!
- همچون کسی که وجود ندارد و هیچ هیچی حتا شبیه و نزدیکش هیچ نشده است-
چرا این ذهنِ لگد مال شده مانایی اش را از دست داده و کلمه ی حافظه را به سخره گرفته؟!
- همچون پیرانی که آلزایمر را برای فراموشیِ پارهای از مسائلِ پیش آماده و نیامده دوست دارند، اما درست همانهایی که نباید باشند، هستند و گویی میخ کوب شده است بر ذهن های لگد مال شده شان-
- و کسی اینها را نمیخواند! -
پس برای چه است که این روزها «چرا» مهمترین سوالِ زندگیام شده و داستان هایم، همه، پر از چرا شده و این سوال لعنتی هِی در همان ذهن لگد مال شده تکرار می شود و به خود میخندد و شرمش میآید بابت این اراجیف که از حرص خود را به روی این صفحه میچسبانند...؟
چرا حوصله ی نوشتنم نمیآید و هر لحظه چیزی بی ربط به ذهنم میرسد و نمیرسد و خود را اینچنین درگیر کرده ام و نکردم...؟!
- همچون کسی که به ذهنم نمی رسد که بود و چه شد و آیا اصلا بودـ
چرا در حال فوتبال دیدن، بی بهانه خاموشش کردم و خاموش شدم و از خانه بیرون زدم و سرما در من اثری نداشت!؟
- همچون نویسندگانی که در دوران روسیه ی استالینی به سیبری تبعید می شدند و شاید سرمای هوا وقتی از حدی عبور می کرد، برایشان بی معنا بود -
چه را همهام حواس پرتی و گذر از این روزهایی که روز نیست است میگذارد...!؟
و به راستی چرا ؟ چه را...؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر