۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

از سگ کمتر*


نگاهی روان‌کاوانه به فیلم «پرویز» ساخته‌ی مجید برزگر

مردی پنجاه ساله، با جثه ای عظیم. بی زن و بچه و کار، همراه با پدرش در شهرکی زنده گی می کند. خرده کاری های اهالیِ شهرک را انجام می دهد و آرام است. ناگهان با ازدواجِ پدرش رو به رو می شود و مجبور می شود خانه را ترک کند. این اتفاق آغازی برای خالی کردن عقده های پرویز است. او با افرادی که در این مدت نادیده اش گرفتند به شکلِ عجیبی برخورد می کند و از سر راه کنار می زند شان. تا در نهایت نوبت به پدرش ـ که شاید مسبب اصلیِ حالِ پرویز باشد ـ و همسرِ پدرش می رسد.

این خلاصه ای از فیلمِ «پرویز» ساخته ی مجید برزگر است. فیلمی که به واکنش های فرد در مقابلِ رفتاری که جامعه با او دارد و تغییراتِ او نسیت به گذشته اش می پردازد. آیا پرویز به جنون رسیده است؟ یا واکنش اش نسبت به  آن چه بر او گذشته طبیعی ست؟ در بخشِ اولِ فیلم که به نوعی مقدمه محسوب می شود، با زنده گیِ روزمره پرویز آشنا می شویم. کارهای جانبی بیشترِ اهالیِ شهرکِ آتی ساز را انجام می دهد. برای پدرش غذا می پزد و خانه را مرتب می کند. شارژهای ساختمان را جمع می کند و اهالی به او اعتماد دارند. بچه ها را به مدرسه می رساند و در خشک شویی کمک می کند. هر کس کار خرده کاری دارد به او می سپارد. او همه ی این کار ها را انجام می دهد اما حضور اش چندان مهم نیست که رفتن اش باعثِ  پیش نرفتنِ کارهای همسایه ها شوَد. پدرش از غذا ایراد می گیرد. کودکی که پرویز راننده سرویسِ اوست، به او احترام نمی گذارد. پرویز به چشم نمی آید.  در صحنه ای پرویز را در بین نوجوانانِ شهرک در انتظارِ فرارسیدنِ نوبتِ پینگ پونگ می بینیم که همین، ارزش، شان و حتا سطحِ تعیین شده پرویز از زنده گی برای خود را نشان می دهد. که انگار بعد از همه ی این سال ها هنوز کودک است. پس از این مقدمه به قسمتی می رسیم که مشکلاتِ پرویز از آنجا به بعد ظاهر می شود. پرویز به خانه می رود و برق ها رفته. ناگهان زنی را در خانه می بیند که زیرِ نورِ زیبای غروب نشسته است و میزی چیده شده از میوه روبه روی اش است. پرویز با زن آشنا می شود و صحبت می کند، اما هنوز نمی داند او کیست. آرام و با کمی دستپاچه گی از زیباییِ نور و حال و هوای اش در این ساعتِ روز می گویند. پرویز می گوید پدرش است که چراغ ها را روشن می کند، وگرنه او این نور را دوست دارد. توافقی نهفته میانِ آن ها شکل می گیرد. همیشه پدر است که او را منع کرده. که خلافِ آنچه می خواسته، به او تحمیل کرده. بحث می تواند خوب تر شود که برق ها روشن شده و پدر وارد می شود. ناگهان آذر خانم را به عنوانِ کسی که تا چند روزِ دیگر با او ازدواج خواهد کرد معرفی می کند. بعد پرویز را می بینیم که از اتاق بیرون می رود و با فشار دست هایش را می شوید. گویی می خواهد خود را پاک کند از تصوری که داشت در او شکل می گرفت. هنوز معصوم است. این جا پرویز برای دومین بارادیپ را تجربه می کند. اگر فرض را بر این بگذاریم که در دورانِ کودکی یک بار با این موضوع در تقابل با پدرش مواجه شده است، این بار باز هم پدرش را رقیبِ خود می بیند که نمی تواند از پس اش بر بیاید. این بار باز هم خودش را سرکوب می کند و عقده ای دیگر در ناخودآگاهش شکل می گیرد. موضوع به همین جا ختم نمی شود، او باید از خانه و شهرکی که سال ها در آن زیسته به محله و خانه ای دیگر که پدر برای اش اجاره کرده نقلِ مکان کند. و این کینه اش را پدر تشدید می کند. بعد از رفتن اش از شهرک تازه مشکلات اش شروع می شود. کارهایی که پرویز انجام می داده و با آن ها وقت اش را پُر می کرده و یکی یکی از دست می رود و او هیچ کاری از پس اش بر نمی آید. مهم ترین کاری که او می کرده گرفتنِ تن خواه و جمع آوریِ شارژهای ساختمان بوده که دیگر نمی تواند انجام اش دهد. پس از اعتراض نسبت به این موضوع مدیرِ ساختمان صورت جلسه ای را نشان می دهد که امضای پدرِ پرویز هم پای آن هست. در آن جلسه «ابتدا» نیم ساعت در مورد حضور یا عدمِ حضورِ سگ بحث شده بود و پدرِ پرویز در این مورد حرف زده بود. موضوعِ بعدیِ جلسه  حضور یا عدمِ حضور پرویز بود که پدر اش ساکت بوده و همه خیلی زود به این نتیجه رسیدند که چون پرویز رفته دیگر نباید کارهای ساختمان را به او سپرد! این جا ضربه ی مهلکِ دیگری به پرویز وارد می شود. وقتی از سگ نا چیز تر شمرده می شود، چه واکنشی باید داشته باشد؟ پدر باز هم ضربه ای دیگر به پسرش می زند. این بار با سکوت اش زمانی که پسر نیاز به حامی داشت.

پرویز از هر طرف که رفت، جز وحشت اش نیفزود. هر کاری که می کرد مانعی بزرگ سرِ راهش قرار می گرفت. ملتمسانه می خواست راننده ی بچه ها بماند، اما نگذاشتند. در خانه ی جدیدش هم نتوانست شخصیتِ دیگری باشد و همچنان کوچک بود. با آن ابعادِ غول آسا. این را در برخودهای پسرِ همسایه ی محله ی جدیدِ پرویز می شد فهمید. پسرِ همسایه برای اش سن و سالِ پرویز مهم نبود. خودِ پرویز طوری رفتار می کرد که به مردی پنجاه ساله نمی مانست. پسر بی اعتنا به حضورِ او در خانه اش سیگار می کشید و سگ اش را می آورد و کارهایی که می خواست می کرد. پرویز انگار از سگ ها کینه به دل گرفته بود و آن ها را رقیبِ خود می دید. حسادتی که به آن ها پیدا کرده بود برایش قابلِ رسیدن نبود، پس حریف اش را حذف کرد. او شبانه به شهرک بازگشت و گوشت های آغشته به زهر را در باغچه ها پراکند و رفت. صبحِ روزِ بعد نیمی از حریف هایش از بین رفته بودند و نیمی دیگر جراتِ خود نمایی نداشتند. همه به دنبالِ قاتلِ سگ ها بودند. کسی به پرویز مشکوک نبود. نه این که به او اعتماد داشته اند. که این هم بود، اما بیشتر از آن حساب نکردن و ندیدنِ پرویز بود. او این راز را فقط به پدرش گفت و انجامِ این کار را قدمی برای راحتیِ پدرش (که مخالفِ حضورِ سگ ها در محوطه بود) جلوه داد. او همواره در پی جلبِ رضایتِ پدر بود، چه وقتی برایش غذا درست می کرد و چه وقتی می خواست کارهای عروسی اش را بکند. اما دیده نشد. این بار علاوه بر جلبِ رضایتِ او می خواست انگشتِ اتهامِ ساکنین به سوی پدر باشد.

کشتنِ سگ ها اولین واکنشِ پرویزِ روان رنجوری بود که ارتباط اش با «فراخود» و «خود» از بین رفته بود و تنها بر اساسِ «نهاد» اش رفتار می کرد. بعد از آن به اصرار و پیشنهادِ مردِ صاحبِ خشکشویی که همیشه به بیکاری و نوعِ زنده گیِ پرویز ایراد می گرفت در مرکزِ خریدِ بزرگی به عنوانِ نگه بانِ شب مشغول به کار می شود. ظاهرا نباید با همکاران اش مشکلی داشته باشد، اما پس از چند شب حادثه ای را به وجود می آورد. اکبر آقا که سرپرستِ نگه بان های پاساژ است به عده ای کارتن خواب در یکی از مغازه های خالی پناه داده است و از آن ها اجاره ای می گیرد، اما حاضر نیست پرویز را سهیم کند. و به همکارِ پرویز هم بابتِ خواب آلوده گی اش ایراد می گیرد. پرویز اما دیگر آن پسر گوش به فرمان و سر به زیرِ سابق نیست. سرکوفت ها و سرکوب ها خود را عیان کرده، پرویز چشم هایش را بسته است و شهوتِ قدرت و بازپس گرفتنِ حقی که فکر می کند از او سلب شده، طغیان می کند. یک شب شیشه ی مغازه ای را می شکند و دکور و لباس های داخل مغازه را به هم می ریزد. لباسی که زنانه گیِ بیشتری دارد را از بدنِ مانکن جدا می کند. این صحنه ی هولناک، میلِ جنسیِ سرکوب شده او را به شکلی دردناک عیان می کند.

گامِ بعدیِ پرویز این است: آذر خانم (همسرِ پدرش) را دنبال می کند و در کوچه ای با او حرف می زند. برخورد اش نشان می دهد از آذر دلگیری ای ندارد و حتا به او علاقه مند است و در خودآگاه از ازواجِ او با پدرش ناراضی نبوده و او را مقصر نمی داند. به او می گوید پدرش ورشکست شده است و اوضاعِ مالیِ خوبی ندارد. حتا خانه هم باید تخلیه شود. آنها با هم سیگار می کشند. مدتی بعد پدرش به خانه ی پرویز می رود اما جلوی در می مانَد و می پرسد چرا به آذر آن دروغ ها را گفته است. و باز ضربه ای دیگر را متحمل می شود. پدرش پنجاه ساله گی و بیهوده گیِ پرویز در این سن و سال را به او یادآور می شود. زخمی در درونِ پرویز سر باز می کُنَد. طغیان می کند. اما او هیچ گاه داد نمی زند. او هیچ گاه در این سال ها تخلیه ی هیجانی عاطفی و جنسی نشده است. و هر چه بوده درونِ خود ریخته است و سرکوب کرده است. همه ی برخورد هایی که در طولِ این سالیان با او شده بود، به عقده های بزرگی تبدیل شده بود که داشت بیرون می زد. نیاز به برون ریزی داشت. شاید پرویز هنگامِ همخوابه گی با مادرِ اشکان (پسرِ همسایه) سعی می کرد خودش را خالی کند. سعی می کرد تنها انتقام بگیرد. از که و از چه اهمیتی نداشت. قسمتِ زیادی از احساس اش زیرِ سطحِ هوشیاری بود و دیگر منطقی در کار نبود وقتی دست به انجامِ کاری می زد. پرویز با گذشته اش تفاوتی نکرده بود. فقط واکنش هایش دیگر مثلِ گذشته نبود. نیرو هایی که به خواست و مصلحتِ جامعه مجاز قلمداد نمی شد را سرکوب کرده بود و امیالِ جنسی اش هم شامل آن می شد.

تعرضاتِ پرویز به حریمِ اشکان با همین مورد تمام نمی شود. سگ اش را هم در زباله دان می اندازد و رابطه ی او با دوست دخترش را به واسطه ی تلفنی که به او می شود خدشه دار می کند. پیرمردِ صاحب خانه اش را هم که می خواهد خانه را از او پس بگیرد در انباریِ خانه محبوس می کند و با همه ی داد و فریاد های اش تا زمانی نا معلوم آن جا نگه می دارد. پرویز ترمز بریده بود و تناقض های زنده گی ای که تجربه کرده روی هم جمع می شد، بی آن که از هم جدا شوند یا هم را خنثی کنند. این ها جایی در زنده گیِ پرویز بیرون زد. وقتی «نهاد» اش مهار نشد و به نابودیِ دیگران رسید. اصل لذت چیزی بود که پرویز را پیش می برد و خبری از اصلِ اخلاق و ارتباطِ این دو نبود. اختلالی میان اخلاق و لذت ایجاد شده بود که اعمالِ پرویز را رام نشدنی کرده بود. همین ها بود که باعث شد نوزادی را از شهرک بدزدد وابتدا می خواست خفه اش کند و در نهایت گوشه ی اتوبان رهایش کرد.

پرویز با همه در تقابل بود و انگار می خواست حضور اش را به دیگران بفهماند. حضوری که کسی متوجه اش نبود. پرویز دیده نمی شد. پرویز با جثه ای بزرگ و چاق، دیده نمی شد. هیچ کس او را نمی دید و آدم حساب اش نمی کرد. شهوتِ قدرتی که هیچ گاه نداشت و در پنجاه ساله گی افسار گسیخته پی اش می طلبید او را به نا کجا می برد. پرویز جنایت می کرد. اما جانی نبود.

او حتا یک کت و شلوار نداشت. بودن و نبودن اش فرقی به حالِ کسی نداشت. پادوی دیگران بود. مردِ صاحبِ خشکشویی همه ی این ها را به پرویز یادآور می شد. پیرمرد، پدرِ مهربانی بود که پرویز نداشت. مرتب بیدارش می کرد و سعی داشت تغییری در زنده گیِ او ایجاد کند. پرویز دیگر منفعل نبود، او حالا عمل می کرد. بنابر این پیر مرد را هم از سر راه برداشت. پرویز همه را حذف می کرد. در سکانس پایانی، پرویز با کت و شلواری که از خشک شویی برداشته به خانه ی پدرش می رود و شام را می خواهد با آن ها می خورد. تغییرِ جای نشستن آن ها مسئله ی مهمی است. برای نخستین بار، پرویز جایی که پیش تر پدرش می نشیند. ظاهرا آرام است. اما ذهنِ به هم ریخته ای دارد. در مقابل چشمان پدر سیگار می کشد در حالی که قبل از آن برای همان جلب رضایت، زیر سیگاری اش را زیر تخت پنهان می کرد. به راحتی با بطری آب می خورد، در حالی که پیشتر بار ها دیدیم این کار را پنهانی انجام می داد. دیگر محدودیتی نیست. به آذر سیگار تعارف می کند و به پدر می فهماند که آذر هم از ترس او است که در خانه سیگار نمی کشد. اوضاعِ خانه مشوش است. می گوید آمده تا حرف بزند. پدر از رفتار های پسرش به تنگ آمده و کلافه است. آذر ترسیده، اما انگار پرویز آرام است. همه چیز آماده است. حالا نوبتِ آن ها ست.

*این یادداشت در مجله ی اینترنتیِ صداها (شهریور ۹۲) به چاپ رسید.

هیچ نظری موجود نیست: