۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

مردِ نقاش روىِ ايوان نشسته است

داستان من را آرام مي كند. مي تواند روحيه از دست رفته را به من بر گرداند. مي تواند تمركزِ ذهن را بازگرداند و آشفته گي را از بين ببرد.
خوشحال ام كه توانستم با اتكا به داستاني تازه به خودم كمك كنم. اين روزها نمي توانستم تمركز كنم روي داستان و كتابي كه مي خوانم و مدام رنجور مي شدم از اين سردرگمي. همه ي حواسم در مسايلي بود كه اين روزها در حالِ گذر از پل هاي تاريخي بود.
حالا با كمي فاصله از آن روزها، به حالتِ عادي بر مي گردم. كتابِ قبلي را براي روزهايي به پيشخوانِ انتظار مي گذارم و كتابي سفيد با خط هاي آبي را بر مي دارم. با تصويرِ مردي روي جلدش. و نامي كه اشاره اي عاشقانه به كسي دارد.
و همين ها بود كه حالِ من را خوب كرد. از رخوت در آورد. از بي ساماني اي كه ناشي از عدمِ دست يافتن به برنامه هاي روزانه بود، جدا كرد. همه اين ها خيلي خوب است.
در بعد از ظهري كه برنامه ها را كنسل مي كني و نمي خواهي جايي بروي و حوصله نداري و استرس روزهاي آينده را داري، خودت را ناچار مي بيني كه به همان چاره پناه ببري. همه ي اين ها خيلي خوب است. تو در همان بعد از ظهر روي تراس مي نشيني و شروع مي كني. شروع مي كني تا همينطور در قدم هاي بعدي، باز هم شروع كني. و اين دوباره همان گشودنِ درهاي اميد است. اميد. كه اين هم خيلي خوب است. همه ي اين ها.
به نيمه مي رسي و ديگر اهميت ندارد كه فردا بايد جوابِ آقاي هاجسون را بدهي. همين كه دوباره ميم مي شوي. خوب است. همان كلمات پاسخِ تو را خواهد داد. تا صد و سي و ٣.

هیچ نظری موجود نیست: