۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

شهرِ خاموشِ من...

اساسا شهر یکی از مهم ترین مفاهیمی ست که می شود به آن پرداخت. می شود پیرامون اش ساعت ها صحبت کرد. درباره اش گفت و خندید. درباره اش گفت و گریه کرد. شهر چیزی است که ما از آن می آییم. انسانِ مدرن از آن می آید. انسانِ مدرنی که قرار نیست وابسته گی داشته باشد. و شاید بتواند در هر شهری زنده گی کند. اما این که هر کدام از ما شهرِ خود را دوست داریم و آن جا احساسِ راحتی بیشتری می کنیم، بحثِ دیگری ست.

همین که می خواهیم شهر بهتر شود و به اش فکر می کنیم، نشان می دهد شهر را دوست داریم. حتا اگر از شهر بیزار باشیم و بخواهیم همه چیز اش را تغییر دهیم -دیوار هایش، خیابان هایش، ساختمان هایش و حتا آدم هایش- باز هم نشان می دهد ما شهر را دوست داریم. چون می خواهیم اصلاح اش کنیم. می خواهیم شبیه به شهری بشود که در آن بیشتر احساسِ راحتی می کنیم. می خواهیم شهری شود که برای ما ست. اگر واقعا از شهر بدمان می آید، چرا همه کار می کنیم تا شهر را تغییر دهیم. به هر شکلی که می شود.

شهر؛ مفهومی ست که می شود به آن معتقد بود. می شود آن را لمس کرد. به هر جای اش که بخواهی، می توانی سری بزنی. می توانی آدم هایش را ببینی. با آن ها حرف بزنی. دوست شان داشته باشی. یا حتا بدت بیاید از آن ها. شهر اولین اجتماعی ست که یک انسانِ شهر نشین با آن مواجه می شود. برشی از یک جامعه. اولین جایی که یک کودک -بیرون از محیطِ داخلیِ زندگی اش- می تواند آن را ببیند. مکانِ اولین چالشی که یک نوجوان با آن رو به رو می شود. و بعد هم میعادگاهِ دایمیِ درگیری های شبانه روزی. محلِ پیدایشِ روزمره گی. روزمره گیِ یک انسانِ شهری. همراه با پیچیده گی هایش.

شهر هر جایی که باشد، برای هر کسی که باشد -با همه ی تفاوت ها- یک معنای مشترک می تواند داشته باشد. پایگاه. پایگاهی که آن را بیشتر از جاهای دیگر می شناسی و در آن جا راحت تری از دیگر شهر ها. حتا اگر آرامش نداشته باشی. حتا اگر شهر آشفته ات کند. سخت است جدا شوی. اگر شهر را از خودت بدانی. ما فاصله های زیادی داریم با مدرن شدن. ما بر خاسته از جامعه ای سنتی هستیم. بافتِ کلیِ جامعه ی ما سنتی ست. تازه ۱۵۰ سال است که زمزمه های آزادی در این خاک به گوش می رسد. تازه داریم به جایی نزدیک می شویم. نمی توان به همین راحتی ها از شهر دل برید. شاید سال های دیگر، فرزندانِ عجیب الخلقه ی ما این دلبستگی ها را نداشته باشند. دلبستگی به شهر. که دل ات تنگ شود. اگر آن ها خیلی سالِ دیگر برای شهرشان دل تنگ نشوند، شاید زیاد جای تعجب نداشته باشد. اما اگر امروزه بخواهیم تماما مدرن شویم و در هر شهری منزل گزینیم، شاید کمی زود باشد.

صحبت های خیلی زیادی می شودِ در باره ی موضوعِ شهر انجام داد. از تجربه ها گفت. تجربه های هر روزه در شهر. در هر شهری. ساعت ها در جمعی نشست و راجع به اش بحث کرد. اما نمی خواهم این یادداشت زیادی طولانی شود. حتما باید در فرصت های بعدی، چیزهای دیگری که پیرامونِ شهر در ذهن دارم و مدام به شان فکر می کنم را بنویسم. مسئله ی شهر یکی از دغدغه های مهمِ من است. و بعید می دانم به این راحتی ها از من جدا شود. هر کسی چیزی از شهر می خواهد. که باشد.

هیچ نظری موجود نیست: