۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

پوچی و چیزی بیش

گاهی احساس می کنم همه ی این اتفاقاتِ بدی که برای مان می افتد، بهترین چیزی ست که می تواند به وقوع بپیوندد. خیلی هایی که می بینم جوری زندگی می کنند که روزمره شان انگار جایی دیگر می گذرد. یا هر جایی می تواند اتفاق بی افتد. حوادث هیچ تاثیری روی آن ها ندارد. معاصری که گذشت هیچ مهم نیست و تاریخ برای شان شوخی هم تلقی نمی شود. سیاست تنها در مسايل و منفعت های اقتصادی خلاصه می شود. این سطح از بی خبری - که انگار در جهانی دیگر به سر می برند- و بی واکنشی نسبت به چیزی می گذرد و اعصاب خرد می کند، منجر می شود به حالِ امروزی که ما داریم. همین است که داستان های عامه پسندی که خالی ست از هر چیز که شکل دهنده ی یک داستان باید باشد، پرطرفدار می شود. چون عام، عامه است. چون می توانند با زندگی و شخصیت شان -که به هیچ انگاشته می شود- هم ذات پنداری کنند.

خیلی بد است شبیه چیز هایی می شویم که فاجعه است. می گویم می شویم، چون همه در یک ظرف هستیم. چون همه به هم پیوسته ایم. چون گسسته گی فاجعه ای عمیق تر است (اما متاسفانه این فرار موقتا چاره ساز شاید باشد). باید واکنش هایمان جدی باشد. باید حوادث روی ما تاثیر بگذارد. نباید سرد شویم. نباید پوچ شویم.

به بشری که خودمان هستیم فکر کنیم و حق مان را از خودمان طلب کنیم. حساسیت هایی که نشان دهیم می تواند به ما کمکی کنند. شبیهِ آدم هایی شده ایم که سردی و گرمیِ هوا هیچ تاثیری روی بدن شان ندارد. باید آدم هایی باشیم که ظاهر شان بشود دمای شهر را تشخیص داد. نه حالا که انگار مرده ایم.

هیچ نظری موجود نیست: