شنبه های مشهد بد است. هیچ کاری نمی کنی اما همان کار های نکرده هم اشتباه می شود. گوله ی برفی می شوی در سراشیبیِ کوه. آدم ها را با نام های کسان شان صدا می زنی و هی تپق زبانی. آخر خفه خون می گیری تا ادامه دار نشود. اما آنقدر پررو می شوی که می روی پشتِ میز و این ها را می نویسی.
این ها از برکاتِ شنبه های این شهر است. بعد از همه ی اشتباه های یادم آمد ماه هاست شنبه های این شهر را ندیده ام. چیزی نزدیک شش ماه! همیشه شنبه صبح این شهر و مردمان اش را به امانِ بی خدایی ول می کردم و به جایی دیگر می رفتم. کاش امروز هم نمانده بودم تا این باکره گی شنبه شب ها باقی می ماند. مردم از غروب جمعه می ترسند، من از روزِ بعد اش. شاید با این وضع هفته ی آینده که باز باید برم رفتن برایم ساده تر باشد. بروم و دست پایم را حلقه کنم دورِ نیشابور. که می خواهم از شنبه های شهرم فرار کنم. از خانه نشینیِ وهم آلودی که امشب است.
بر خلافِ همه ی روزهایی که دوست دارم در خانه بمانم، امروز را باید بیرون می زدم. دست کم از صبح به بعدش که برایم غریبه بود. نمی دانستم آدابِ شنبه های مردم این شهر چیست. ظهر شان را چگونه عصر می کنند.
اوضاعِ یک شنبه برایم به مراتب درد ناک تر می تواند باشد. هیچ یک شنبه ای را از اواخر بهار تا امروز در مشهد نبوده ام. ترسناک نیست؟ حتا نمی دانم خورشید اش چگونه طلوع می کند. از این ها بدتر شامی که امشب قرار است بخورم. این را مدت های بیشتری ست که لب نزده ام. این وهمِ دور بودن برای یک مازوخیست می تواند لذت بخش باشد. این ترسِ از دست دادنِ بکارتِ یکشنبه ها. اما با این حرف های رفته چه کنم؟
شنبه های مشهد خطرناک است. از سرعتِ خود بکاهید و احتیاط کنید.
این ها از برکاتِ شنبه های این شهر است. بعد از همه ی اشتباه های یادم آمد ماه هاست شنبه های این شهر را ندیده ام. چیزی نزدیک شش ماه! همیشه شنبه صبح این شهر و مردمان اش را به امانِ بی خدایی ول می کردم و به جایی دیگر می رفتم. کاش امروز هم نمانده بودم تا این باکره گی شنبه شب ها باقی می ماند. مردم از غروب جمعه می ترسند، من از روزِ بعد اش. شاید با این وضع هفته ی آینده که باز باید برم رفتن برایم ساده تر باشد. بروم و دست پایم را حلقه کنم دورِ نیشابور. که می خواهم از شنبه های شهرم فرار کنم. از خانه نشینیِ وهم آلودی که امشب است.
بر خلافِ همه ی روزهایی که دوست دارم در خانه بمانم، امروز را باید بیرون می زدم. دست کم از صبح به بعدش که برایم غریبه بود. نمی دانستم آدابِ شنبه های مردم این شهر چیست. ظهر شان را چگونه عصر می کنند.
اوضاعِ یک شنبه برایم به مراتب درد ناک تر می تواند باشد. هیچ یک شنبه ای را از اواخر بهار تا امروز در مشهد نبوده ام. ترسناک نیست؟ حتا نمی دانم خورشید اش چگونه طلوع می کند. از این ها بدتر شامی که امشب قرار است بخورم. این را مدت های بیشتری ست که لب نزده ام. این وهمِ دور بودن برای یک مازوخیست می تواند لذت بخش باشد. این ترسِ از دست دادنِ بکارتِ یکشنبه ها. اما با این حرف های رفته چه کنم؟
شنبه های مشهد خطرناک است. از سرعتِ خود بکاهید و احتیاط کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر