۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

یک پنیر خوب اگر زیر کفش هم برود، طعمِ خوب‌اش را دارد

۱  زنگ زد و اصرار کرد شام را برویم بیرون. نه اشتها داشتم، نه حوصله. تازه سوییچ ماشین هم دست خودش بود و باید با سوییچ یدک می آمدم و مانده بودم قفل فرمان را چگونه باز کنم. با همه این ها نمی دانم چه شد که قبول کردم و گفتم می آید. خیلی آرام داشتم می‌شدم که زنگ زد و گفت «هنوز راه نیفتادی؟ ما داریم می‌رسیم» گفتم دارم راه می‌افتم و شال را انداختم دور گردنم.
کلید قفل فرمان را پیدا کردم و با سوییچ یدک در را باز کردم. صدای دزدگیر شروع شد. نشستم و صدا همچنان بود و فکر می کردم با چند بار بالا و پایین کردن شاسیِ قفل در صدا قطع می شود، اما نشد. چند دقیقه صبر کردم. باز همان بود. صدای منقطعِ دزدگیر. گفتم شاید حرکت کنم قطع شود. تا سر کوچه رفتم و باز هم همان. صدای آزار دهنده ی دزدگیر. خجالت کشیده بودم. گردانی از ماشین ها در حال رژه رفتن مقابل من بودند و صدا قطع نمی شد. خاموش. دوباره روشن. همان بود که بود. مارش. تلفن زدم و گفتم اوضاع این است. چیری عوض نشد. تصمیم گرفتم با همان وضع راه بیفتم. بوق های منقطع و منظم. و فلاشر های روشن. گفتم شاید کمی حرکت کنم خسته شود و دیگر جلب توجه نکند. اما اشتباه می کردم. همان بود. صدای دزدگیر بود.
اولین تقاطعی که باید می‌پیچیدم راهنمای چپ زدم. خنده‌ام گرفت. هر چند دقیقه ثانیه ای مکث می کرد و نفس می گرفت و باز از نو شروع می شد. و من هر بار آرزو می کردم دیگر ادامه نداشته باشد. حس دزد بودن داشتم. آن هم در ماشین خودم. چهار راه اول که پشت چراغ‌قرمز ماندم همه انگار به یک دزد نگاه می کردند. یکی از داخل ماشین اش. یکی در حال عبور از حاشیه خیابان. همه یک جوری نگاه می کردند. نه حالتی که به یک دزد باید نگاه کرد -که نمی‌دانم چگونه‌ست- بیشتر حالت‌شان طوری بود گه انگار به یک جانی نگاه می کردند. صدای تمام نشدنی دزدگیر. شال را روی صورتم انداختم تا بیشتر به سمت دزد بودن میل کنم. اما ته دل‌ام میل به جنون داشت. چراغِ بعدی سبز بود و تند تر می رفتم تا کمتر ماشین ها و آدم ها درگیرِ‌ این مورد عجیب شوند. چهارراه بعدی پسری عقبِ پرایدی نشسته بود و یک دست در دماغ اش به من زل زده بود. هی روی‌ام را آن ور می‌کردم اما هی او نگاه می کرد. یک آدمِ خُل فلاشر هایش را روشن کرده و دارد خیلی ریتمیک بوق می‌زند. خواستم بوق بزنم تا ماشین جلویی حرکت کند. خنده‌ام گرفت. این بار بیشتر از قبل. وقتی بوق می زدم سرفه ای بین ریتمِ قبلی می افتاد و صدا به هم می ریخت. خوشم آمده بود. چند بار تکرار کردم. چیزی شبیه به بوق عروسی را هم می شد از دل‌اش بیرون کشید.
نزدیک بودم و کم کم باید می پیچیدم که پیرمرد موتوری راه نمی داد. حتما من را بیمارِ هایپری می دید که خوشی زده زیر دل‌اش و بی هدف دور می‌زند. چرا باید راه بدهم؟ هرجور بود گذشتم. صدای بوق هم بود. گفتم شاید وقتی پارک کنم این بوقِ لعنتی ساکت شود. اما نشد. فقط یک لحظه قطع شد و من در همان لحطه ی کوتاه خوش‌حال شدم و دوباره بوق. بوق. زنگ زدم تا سوییچ را بیاورد. پیاده شدم. در را قفل کردم. صدا هم بود. چند قدم دور شدم. صدا هم بود. از دور آمد. دزدگیر را زد. صدا نبود. رفتیم. صدا هم نبود.

هیچ نظری موجود نیست: