اساسا مشکلی که با بعضی از شخصیت ها دارم بنیادی تر از آن است که فکر کنند با یک یا چند نفر خُرده حساب شخصی دارم. بخش مهمی از این مشکل بر می گردد به تیپ بودن آدم های پیرامونام. و اینکه هیچ مشخصه ی به خصوص و قابل بیانی در آنها وجود ندارد. شبیه شخصیت های یک داستانِ ضعیف هستند که خوب پردازش نشده اند و هیچ فکری پشت آنها نبوده است.
آدم هایی با این مختصات، فراوان در اطرافم یافت میشود. و البته مجبورم آنها را تحمل کنم و با خیلیهایشان ارتباط کاری و فکری و درسی هم داشته باشم. اغلب هم وقتی با اینها به مشکل برمیخورم، این ذهنیت به وجود میآید که با فلان آدم مشکل یا حتا خصومت شخصی دارم.
حقیقت این است که بیشتر به جای مشکل با افراد، با مبانیای مشکل دارم که آنها پیرو و مروجاش هست و اسنوب گونه فکر میکنند فقط کارِ خودشان و حرفِ خودشان درست است و دیگران باختهاند و در جهل به سر می برند! این ها به بعضی چیزها مینازند که به عقیدهی من اهمیت چندانی ندارد. مثلا اینکه زادهی چه شهری هستی، کجایاش میتواند فخر آور باشد؟ یا اینکه مدام دوست دارد در ردیف خواص باشند و کسی که فکر میکند از خودش بالاتر است را الگو قرار میدهد و تقلید می کند و به شکل رقت انگیزی از آنها تعریف میکند.
این ها اصولا تمِ ثابتی ندارند و بسته به شرایطی که در پیرامونشان است، رفتار و حرکاتشان هم تغییر می کند. و من با این شبهِ اسنوب ها مشکلی اساسی دارم. و به طور کلی با هر آدمی با چنین مشخصاتی فارغ از جغرافیای مکانی و بعدِ زمانی و اینکه نامشان میخواهد چه باشد.
سعی میکنم این آدم های و چیز هایی که فکر میکنند را بفهمم اما هرگز نمیتوانم با چراییِ چیزی که در سرشان میگذرد، ارتباط برقرار کنم. انسان هایی که اگر چیزهای ظاهریِ محدودی را از آنها جدا کنیم. دیگر چیزی از وجودشان باقی نمیماند. کسانی که ماهیتشان بیشتر وابسته به یک سر لوازمِ تزیینی و سوژههای سطحی است و البته تاسف بار که چیز دیگری ندارند و حیف که با همین وضع دوست دارند همه را شبیه به خودشان کنند. شاید خودشان را نماد و سمبولی میبینند که در ذهن خودشان از خود ساخته اند. چیزی شبیه به دیگرانی که از آنها برای خودشان غول ساختهاند!
برتریِ این ها (اگر بتوان گفت برتری، خودشان که اینگونه فکر می کنند!) فقط به چند میلیمتر و چند عمل جراحی و چند کتابِ نخوانده و حرفهای سادهی پیچیده شده محدود می شود. که اینها هم مال خودشان نبوده وگرنه چه برتری و زیبایی است که خیلی ساده جدا میشوند و اگر نباشد اینها هم نیستند؟!
در واقع هیچوقت با شخص مشکلی نداشتم و هر آدمی، هر جایی که می خواهد باشد، با این مختصات ذهنی را نمیتوانم به عنوان دوست یا هر چیزِ صمیمیِ دیگر بپذیرم. و البته مهم این است که مشکل داشتن به این معنی نیست که شمشیر را از رو ببندم یا حریف را به مبارزه بطلبم و بکوشم تا حذفش کنم. نه هیچوقت میل به حذف کسی نداشتم و نخواهم داشت. بلکه سعی می کنم کمتر با آنها وارد جدل و بحث و مراوده شودم و تا زمانی که جبر مجبورم نکند سعی میکنم کارهایم جدا از اینها باشد و همین طوری که هست، از دور با هم خوب باشیم و بمانیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر