۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

درباره‌ی دوست داشتن

آدم های زیادی در زنده‌گی ام هستند که برای‌ام ارزش زیادی دارند. دوست‌شان دارم. بعضی‌هایشان را خیلی زیاد و از تهِ دل. اما نمی‌توانم هرروز و هر ساعت از حالشان با خبر شوم و مُدام در ارتباط باشم و ببینم در این لحظه چه می‌کنند و کجای جهان هستند.

همین موضوع می‌تواند باعث اختلافات زیادی شود. به خصوص در این روزها که کمتر حوصله‌ی ارتباط و تلفن و تماس و کلا آدم ها را دارم. اما این‌ ها که از دوست داشتن کم نمی‌کند. این روزها را می‌گویم، چون بیشتر از گذشته دوست دارم در روزهای مشهد بودنم در خانه بمانم و سعی می‌کنم جز برای کارهای ضروری جایی نروم و بیشتر از خلوت و سکوتی که هیچ‌وقت ایجاد نمی‌شود استفاده کنم و از این راه فرصتی برای برون‌رفت از چاله‌ی کارهایم پیدا کنم و شاید کمی آرام‌تر شوم. آن وقت شاید وقتی کارهایم تمام شد، وقتِ بیشتری برای دوستان و دوست‌داشتنی‌هایم داشته باشم. هی وقت وقت وقت. تا شاید کمتر از دستم عصبانی شوند. این‌گونه مهربانی‌مان دوطرفه می شود. فقط من باید کار‌هایم را هرچه زودتر انجام دهم و البته خیالم راحت باشد که دوست‌داشتی‌هایم فکر نمی‌کنند در یادم نیستند و فراموش‌شان کرده‌ام یا جای‌شان را کس یا کسانِ دیگری پُر کرده‌اند.

دوست دارم بعد از چند ساعت کار از اتاق بیرون بیایم و چای بگذارم و بعد روی مبل خودم را ول کنم و کنترل را بردارم کانال‌های مسخره‌ی تلویزیون را بالا و پایین کنم و آخر هم به نتیجه‌ای نرسم و بعد پرت‌اش کنم آن‌ور و بروم چای بریزم و یک به یک به دوستان و دوست‌داشتنی‌هایم که زیاد هم نیستند فکر کنم. بعد دوباره روی مبل ول شوم و چشم‌هایم را ببندم و لیوانِ چای دست‌هایم را بسوزاند و توی ذهن‌ام با آن‌ها حال و احوال کنم. اما کمتر پیش می‌آید این خیال عاقبت خوشی داشته باشد. باید واتس‌اپ یا وایبر را چک کنی و ببینی اگر هستند یک «چطوری؟» خشک و خالی بفرستی و شاید حتا دو روز بعد تازه جواب برسد. یا جوری جواب دهد که پشیمان شوی از هر‌چه سلام و علیک است و آنقدر آینه‌ی دق شود و هی تهِ جملاتِ تک کلمه‌ای نقطه بگذارد و حرص‌ات را در بیاورد که بخواهی با مشت بکوبی توی صورت‌اش. حالا تو باید بفهمانی... چه را به که بفهمانی؟

خیلی‌هایی که می‌شناسم با ندیدنِ آدم‌ها آن‌ها را فراموش می‌کنند -یا این‌طور وانمود می‌کنند- اما برای من عکس این قضیه صادق است. ندیدنِ آدم‌ها نه تنها کم‌رنگ‌شان نمی کند، بلکه خیلی‌هایشان را پُررنگ‌تر از گذشته می‌کند. اساسا وقتی کسی برایم به درجه‌ی بالایی از دوست‌داشتن می‌رسد دیگر نمی‌شود او را پاک کرد. او همیشه می‌ماند. نه فقط یک جا گوشه‌ی ذهن. یک تکه از قلب را برای همیشه می‌گیرد و هر از گاهی تو را پُر از خودش می‌کند و به تو می‌فهماند روزهایی چه وقایعی در گوشه و کنارِ این جهان افتاده.

حالا که دارم این ها را می‌نویسم همه‌ی شمایی که دوست‌تان دارم مقابل من نشسته‌اید و دارید به صحبت‌های من گوش می‌دهید. نزدیک تر از هرچه که فکر کنید. اما دوست‌داشتنِ من مثل بابا‌گوریو نیست که همه چیزش را وقف کند و هر چه دارد در راهِ آناستازی و دلفین و حتا اوژن و در و دیوارهای آن پانسیون از دست بدهد و همه را وقفِ آن‌ها کند. من هم روبه‌روی شما نشسته‌ام و فقط سرم را تکان می‌دهم و می‌خواهم بگویم چقدر دوست‌داشتنی هستید. اما نمی‌گویم. انگشتم به صفحه‌ی موبایلم نمی‌رسد و نمی‌توانم تلفن‌ها را جواب بدهم. مسیج ها را می‌بینم و می‌گویم جواب می‌دهم، اما سه هفته می‌گذرد و تازه یادم می‌آید. لیستِ وایبر را چک می‌کنم و روی اسم و عکس ها مکس می کنم؛ مکس. و رد می‌شوم تا روزهایی که کارهایم را انجام داده باشم و بتوانم خود را به برنامه‌ام برسانم و عقب نمانم و در برنامه‌ی هر روز زمانی را برای همین دوست‌داشتنی‌ها بگنجانم. و کمتر هم خسته شوم.

دوستِ داشتنِ کسی تنها وابسته به لمسِ جسم و جانِ او نیست. به دیدنِ هر روزه‌ی او نیست. به این نیست که اگر یک هفته، یک ماه، یک سال، یک قرن دوست هایت را ندیدی، دیگر برای‌ات دوست‌داشتنی نباشند. دوست ها باید در خلوتِ ذهنِ تو حضور داشته باشند. یعنی همین حالا که من تنها نشسته‌ام و دارم این ها را می‌نویسم و انعکاس صورتتان را روی صفحه‌ی لپتاپ می‌بینم و منتظرم زودتر تمام شود و برگردم و با هم درباره‌ی شماره‌ی جدید حرفه: هنرمند گپ بزنیم.

هیچ نظری موجود نیست: