۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

یک موقعیت کمیک در دستشویی رستوران

با مهراد شوخی کردم و از دماغش خون آمد. بماند که این چه شوخی‌ست که خون‌دار شد. مهراد به سمت دستشویی رستوران رفت و من هم بعد از چند دقیقه به سمت دستشویی رفتم تا ببینم حالش خوب است و چیزی لازم دارد یا نه. برایش دستمال آوردم و کمکش کردم. کاسه‌ی دستشویی پُر از لکه های خون شده بود و ناگهان متوجه شدیم کسی داخل دستشویی است. دستشویی به این صورت بود که وقتی وارد می‌شدی اول قسمت روشویی بود و بعد در دیگری بود که آن طرفش توالت بود. مهراد در اول را رد کرده بود و متوجه نشده بود آن‌ور در کسِ دیگری مشغول کار است. ما مانده بودیم و یک دستشویی پُر خون و مردی که قرار بود بیرون بیاید و این‌که چه کنیم. سراسیمه آمدیم بیرون و مهراد هنوز خونِ دماغش بند نیامده بود و فورا خودمان را به دستشویی خانم‌ها کشاندیم. رفتیم داخل و در را قفل کردیم. آنجا دیگر کسی نبود. به واکنش آن مرد بعد از مواجهه با آن صحنه فکر می‌کردیم. مگر رستوران پدرتان است که هرکار می‌خواهید می‌کنید؟ حقیقتا این‌طور بود که وقتی کسی پشت در دستشویی خانم‌ها بود و می‌خواست بیاید داخل، ما بیرون نیامدیم و ماندیم و ایشان هم از صدا و خنده‌ی ما حتما فهمیده بود دو مرد داخلِ آن دستشویی هستند. چند دقیقه می خندیدیم و نمی‌دانستیم چه کنیم. یک نفر دیگر هم به پشتِ در مانده‌ها اضافه شد و در می‌زدند. دستمال‌ها را برداشتیم و سعی کردیم دستشویی را طوری تمیز کنیم که لکه‌ای خون نماند. مهراد حتا قطره خونی که روی زمین ریخته بود را پاک و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. گفنم «هیچ‌وقت فکر نمی کردم روزی در این دستشویی با تو باشم و خون پاک کنیم». گیر کرده بودیم. ممکن بود اوضاع خنده‌دار تر شود و همزمان این امکان وجود داشت که اتفاق نه چندان جالبی بیفتد. دوباره در زده شد و گفتم صبر کنید لطفا. مثلا عصبانی شده بودم. با مهراد خودمان را آماده کردیم و سرش را بالا گرفت و دستمال را روی بینی‌اش گرفت. قفل در را آرام باز کردم و بیرون آمدیم. دختربچه ای پشت در بود. خیلی سریع گفتیم خون‌دماغ و این اتفاقات و بیرون آمدیم. مهراد جلو تر می‌رفت و طبقه‌ی پایین را بالا آمدیم و از رستوران زدیم بیرون. هم‌دیگر را گرفتیم و خندیدیم. خندیدیم و به این فکر می‌کردیم این چه وضعیت مسخره‌ای بود. می خندیدیم...

هیچ نظری موجود نیست: