۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

خواهرانه

‎تمام شده. دیگر خیلی چیزها تمام شده.
‎-نه
‎-چرا
‎فقط کمی حرف ها و جواب ها باقی مانده، مثلِ این پندنامه!
‎پندنامه ای با نصیحتِ خواهرانه! خواهری که در زمانِ حیاتش کسی حرفهایش گوش نمی داد، و اکنون در لحظه‌ی گذر از این زمان می خواهد خواهر کوچکتر یا بزرگترش را نصیحت کند.

‎شاید حرفهایم تکراری باشد، اما این یکی فرق دارد کمی، بعد از این دیگر خواهر غرغرویی نیست که ایراد بگیرد و به اعمالِ خواهر کوچکتر یا بزرگترش بپیچد. دیگر نیست که بگویی از روی منافع خودش این‌ها را می گوید . غرض ورزانه حرف می زند.
‎نه! دیگر این‌ها نیست خواهرِ روزی خوبِ من! دیگر تو هم به من حسادت نمی کنی، دیگر نیستم که حسادت کنی و همه‌ی کارهایمان شبیهِ هم شود. حتی وزن کم کردن‌هایمان! درست است که مقدارِ کیلوهای از دست رفته‌مان یکی نبود -چون من از تو خیلی چاق‌ترم- اما تناسبشان برقرار بود...! خیلی وقت ها هم من به تو حسودی می کردم و خودم را شبیهِ تو می دیدم.

‎به توانستن هایَت حسودی می کردم و می کنم که چطور توانستی پا بگذاری به روی......

‎اما وزن هایمان هیچگاه شبیه هم نمی شود خواهر کوچولویِ منِ از دست رفته، یا خواهر کوچولویِ از دست رفته‌ی من...حتی در ماه!
‎این‌ها پندهای خواهرانه‌ام است به تو که نمی خواهم دوباره راه را گم کنی و این بار از دست روی. پس -حداقل این‌بار- حرف خواهرت را گوش کن. خواهری که خودش را از یاد برده بود و فکرش را «تو» کرد. خواهری که ذره ذره حرف های خواهرِ کوچکتر یا بزرگترش را گوش کرد و به احترامش به آن‌ها عمل کرد.

‎خواهریِ مان دیگر مثل آن روزها همچون شیشه ای صاف و شفاف نیست که به خیالِ نبودِ شیشه بینی‌هایمان به آن برخورد کند و بخندیم و صورت هایمان را نزدیکِ هم کنیم و شعر بخوانیم ...نه دیگر نیست...
‎از من متنفر باش، این جوری بهتر است. چون دیگر نمی توانیم از پشتِ این شیشه‌ی مکدر و کثیف و آلوده به بی معرفتی، زیباترین لب ها و لپ های جهان را ببینیم.
‎حرکت کن...جاری است زندگی...اما حرف‌هایم را...ساده نگذر مثلِ گذشته...

‎اولین پندِ من به تو همانی است که تو به من گفتی و چنین می پنداشتم که تو خود به این اصل پایبندی...اما...

‎۱- قبل از اینکه حرفی را به زبان آوری خوب به آن فکر کن و عواقب آن را هم در نظر بگیر و از کنار بار معنایی کلمات ساده عبور نکن. هر حرفی که به ذهنت می رسد به زبانت پیوند نده. به هر کسی هر کلمه ای را نگو. این درست نیست که مثلا «عزیزم» به هر کسی بگویی. راجع به‌ات فکر بد می کنند. درست نیست. کلمات این چنینی را فقط به کسی بگو که واقعاً ارزش آن را داشته باشد و لیاقت. به کسی بگو «دوستت دارم» که از تهِ دل او را دوست داشته باشی. نه اصلاً نیازی نیست. بگذار قلبت بگوید و حرف بزند -مثلِ من، هر چند پایان خوشی نداشت -قلبم را ندید- اما او هیچ وقت دروغ نمی گوید و درد سری هم ندارد.

‎
۲- «هرکی دستِ راستشو دراز کرده، توی دستِ چپش خنجره...خوب ببین»
‎در برخوردت با دیگران ساده‌ای. عده‌ای با ظاهری خیرخواهانه جلو می آیند، اما هدفشان چیز دیگری است. و تو به اینها توجه نداری. توجه نداری که در پس ذهنشان چه می گذرد و مقصودشان «تویی» («تویی» که خواهرم بودی...آهـــ...) و بدتر گاهی می دانی و مهار کردن را بلد نیستی...
‎پس خوب دقت کن. روزهایی که بودم بر اساس شناخت و تجربه‌ای که راجع به انسان‌ها -به خصوص پسرها- داشتم، راهنمایی‌اَت میکردم. اما تو گوش شنوا نداشتی. و دیدی که هر حرفی زدم درست از آب در آمد؟ -که ای کاش پیش بینی ام غلط بود و هنوز هم خواهر بودیم- و تو اگر گوش شنوا داشتی...
‎نه،‌ ای کاش می خواستی...«خواستن»...پس دقت کن و نگذار که «تو» در این بین خراب شوی.

‎۳- جدی باش؛ همه‌ی مسایل شوخی نیستند. گاهی اوقات جدی نبودن برای تغییر اوضاع مفید است، اما گاهی اوقات هم نه. و تو باید این دو را از هم تمییز دهی. در خیلی از مسایل باید جدی بود. حواست را جمع کن و بدان که با خیلی ها باید جدی بود، وگرنه سوارت می شوند، چون جنبه‌ی شوخی ندارند. در خیلی نکات جدی نبودی خواهرم...
‎جدی باش و با جدیت حرفهایت را بزن!

‎۴- قاطع باش؛ خودت می دانی که چقدر دوست داشتم خواهرم قاطع بود و با قاطعیت تصمیم می گرفت. هر تصمیمی. ماندن، رفتن. حداقل دلم خوش بود قاطعانه و با اقتدار تصمیم گرفته است. می دانی چند باری که قاطع بودی چقدر خوشحال بودم، هرچند شاید به ضررم بود حرفهایت اما از قاطع بودنت لذت می بردم. تو خودت به من گفتی «از اقتدار و قاطعانه حرف زدنِ خواهرم لذت می برم و شاید واسه همینه که خیلی دوسِش دارم» و من با قاطعانه بودنم سعی کردم به تو آرامش دهم. حتی بعد از دعواهایمان و اعتراف‌هایَت. قاطعانه رفتار کردن و مقتدر بودن دادن حــــسِ اعتماد و آرامش به طرف مقابل است. لازمه‌ی قاطع بودن هم خوب فکر کردن است.
‎پس خوب فکر کن تا قاطع باشی و خودت هم از اقتدارت لذت بری.

‎۵- زود تحت تاثیر دیگران قرار نگیر؛ همیشه مواظب بودی این اتفاق نیفتد و می گفتی «به خودم می گم فلانی که فلان حرف رو زده شرایطش با من فرق داره و خانوادش مثه ما نیستن و من باید حواسم باشه که تحت تاثیر قرار نگیرم و مثه اون نشم» اما حواست نبود. نه در این مورد بلکه در سایر موارد هم این چنین بودی. شاید بگویی تحت تاثیر قرار نمی گیرم و از یه گوش می شنوم و از گوش دیگه میره بیرون، اما...در ناخودآگاهت اثر گذار است. و گاهی هم در شرایط انتخاب کم می‌آوری.

‎۶- دروغ نگو و شهامت داشته باش؛ دروغ بدترین چیز دنیاست. من هیچ وقت به خواهرم دروغ نگفتم. اما تو...حقیقت را به خواهرت نگفتی...
هروقت کاری را می خواهی انجام دهی به عواقب آن هم فکر کن و اگر باعث دروغ گفتنت می شود، انجامش نده. و اگر انجام می دهی آنقدر شهامت داشته باش که حقیقت را بگویی و سَرَت را بالا بگیری و با اقتدار بگویی «آره...من انجامش دادم». حتی بگو «دلم خواست» ولی دروغ نگو. که دروغ سرآغاز خیلی از اتفاقات ناگوار است. اتفاقاتی که می بینی ناآگاه در آن فرو رفته‌ای. و قطعا روزی جوابش را از طبیعت می گیری.
به این نکات این را هم اضافه کن که هرگاه خواستی کاری را له یا علیه کسی انجام دهی، جای خودت را برای لحظاتی با طرف مقابلت تعویض کن. و این را هم در نظر بگیر، کاری که تو با شخص دیگری انجام می دهی، اگر او با تو انجام دهد واکنش تو چیست؟ مثبت یا منفی؟ اگر بد است پس انجامش نده و اگر خوب است در شادی‌اش شریک باش.
در کل جابجایی موقعیت در درک مسایل به انسان کمک ویژه‌ای می کند. پس این کار را بکن. (هر چند بارها این را به گفته‌ام و تو بی اعتنا گذر کردی)
تفسیر بحث دروغ بسیار گسترده است، اما چیزی که روشن است؛ من از تو می خواهم تحت هیچ شرایطی به هیچکس دروغ نگویی...

 ۷- سنگین و خانوم باش؛ شاید نیاز به توضیح اضافی نباشد و عنوان خودش واضح باشد.
دلیل ندارد با هر کسی گرم بگیری و هر حرفی را بزنی و درد دل کنی. یا دیگران همه مسایلِ تو را بدانند و از همه چیز با خبر باشند. نیازی نیست با هر کسی قاطی شوی و زود صمیمی. سعی کن فاصله ات را با افرادی که ارتباط با آنان به نفعِ تو نیست را حفظ کنی...و خانومانه رفتار کنی، نه بچگانه! هر چند گاهی باید «بچه« بود، اما «بفهم» .
دلیل برای محل گذاشتن به خیلی ها وجود ندارد...

۸- کاری که بخواهی می توانی انجام بدهی یا ندهی، انتخاب با تو است: این تویی که انتخاب می کنی چه کاری انجام دهی و یا با چه کسی باشی. و خواست دیگران شاید زیاد اهمیت نداشته باشد، چون «تو» تصمیم گیرنده‌ی نهایی هستی و عواقب هر کاری که انجام می دهی با توست. تو می توانی مانع رخدادِ خیلی از رویداد شوی. می توانی نگذاری کسی که نمی خواهی جلو بیاید. می توانی به آنان بفهمانی. و در این جا هم «خواستن» از همه مهمتر است. شاید تو...آهــــ...
پس سعی کن در انتخاب هایَت خوب دقت کنی و از اشتباه جلوگیری کنی، زیرا پشیمانی جز حسرت چیزی ندارد...

۹- خودت باش؛ سعی نکن دیگران باشی یا بگویی چون دیگران یا اطرافیانم طورِ دیگری بودند، من هم باید مثلِ آنان باشم.
«تو»‌ خودت باش. و کاری را که خودت دوست داری انجام دِه. نه آن کاری را که دیگران انجام داده اند و تو شاید خیلی تمایلی نداشته باشی و صرف تجربه کردن انجامش دهی. (تجربه کردن بسیار خوب، مفید و جالب است؛ اما گاهی راههای بازگشت بسته می شود)
آن چیز که در قلبت است را بروز دِه و در سینه نگاه ندار...

۱۰- آخرین پند شاید مهمترین هم باشد، مسئله ای که به عقیده‌ی من بزرگترین مشکل تو است. که باعث پیدایش خیلی از مشکلات و رخداد خیلی از وقایع شده است. وقایعی که به ضرر تو تمام شد و می شود...
«بفهم» ؛ همیشه این را به تو می گفتم، اما افسوس که هیچگاه نفهمیدی. بارها راجع به این مهم با یکدیگر حرف زدیم و بی نتیجه ماند و بحث عوض شد. بارها گفتم بفهم ارزش را...اما تو هیچ چیز را نفهمیدی و درک نکردی، حتا کسی که عاشقانه دوستت داشت و تو در حَقَش نامردی کردی و به قول هایتان وفادار نماندی، حتا من...که خواهرت بودم و از هم بودیم را هم نفهمیدی...
چرا سرسری می گذری و تأمل نمی کنی و نمی فهمی...؟!
انسان ها را بفهم، منظورشان را بفهم، حرف هایشان را بفهم، دوست داشتن هایشان را بفهم...و به عقایدشان احترام بگذار.
اگر بتوانی با این مشکل دست و پنجه نرم کنی خیلی از مشکلاتت حل می شود و می توانی انسان ها را از یکدیگر تمییز دهی. که این خود قدمِ بزرگی است.
پس، خواهرِ من، خواهری که خیلی دوستت داشتم، خواهشاً بفهم، «بفهم» که همین نفهمیدن ها باعث جدایی من از تو -دو خواهری که برای هم می مردندـ شده است.
آهـــ....اگر می فهمیدی و درک می کردی...

+
به همه‌ی این ها انسانیت را هم اضافه کن و به یاد داشته باش کاری که خلاف قواعد انسانی است، باعث رستگاری نمی شود. و این قوانینِ انسانی را «تو»‌ تعیین می کنی، زیرا یک «انسان» هستی و می فهمی انسان بودن را، هرچند گاهی انسان‌ها خودشان را گول می زنند و برای سریعتر رسیدن به هدف، پا روی چیزهایی می گذارند که خودشان هم می دانند اخلاقی نیست. خودشان هم ندانند، وجدانشان می داند...چه خواب، چه بیدار...
این را جدا از بقیه نوشتم، چون به اندازه ی کلِ آنها ارزش و اهمیت دارد، و رعایت این اصول کلید باز کردن بسیاری از درهاست.
قواعد انسانی را بیاب و خود پیدایشان کن، خوب و بد را تو تشخیص دِه، زشتی و نیکی دستِ تو است...پیدایشان کن و به جست و جوی حقیقت برو...

هنوز هم موارد زیادی هست که بازگو کنم و از تو بخواهم به آن‌ها عمل کنی (می دانی که زیاد حرف می زنم!). مثل احترام به مامان و بابا و برخود صحیح با اونها -که تو در خیلی از موارد این مهم را زیرِ پا می گذاشتی، هرچند بعدها منکر می شدی،‌ مثلِ همه که هیچوقت کارهای بد خود را نمی بینند- ، کنترل عصبانیت و فرو دادنِ خشم -خودت می دانی عصبانیت های لحظه‌ای ات چه ناراحتی هایی را به بار می آورد- ، معتدل بودن و پرهیز از افراط و تفریط، احترام به عقاید دیگران و شنیدنِ حرف های همه، و درک جایگاه اجتماعی ای که در آن قرار داری (و رفتار مناسب با آن) و....
لج و لج بازی را هم کنار بگذار...خودت بهتر می دانی که انتقام جوییِ از روی لج در آوردنت چه پل هایی را خراب کرده است...

این‌ها را فقط تیتر وار بیان کردم و از تشریح و ارائه‌ی نکات اضافه صرف نظر می کنم. باشد که به آنها عمل کنی!
می دانم نصیحت را زیاد دوست نداری و چندان پذیرای آن نیستی. اما از تو می خواهم به حرف هایم، پندهای خواهرانه ام، خوب فکر کنی. و بفهمی که برایت فکر کردم و راهکار ارائه دادم تا پس از رفتن خواهرت بهتر از کنونت زندگی کنی. هرچند شاید نبودِ من، خود مشکل گشا باشد.
اما به خاطر خواهرت، که روزی بیشتر از همه دوستش داشتی، به این‌هایی که گفتم عمل کن.

دیگر حرفی نیست. آخرین حرف‌هایم را هم به تو گفتم خواهر بزرگتر یا کوچکترِ من.
درست است که از لحاظ عددی تو بزرگتر بودی، اما انگار من خواهر بزرگه بودم! دوست داشتم بزرگ باشم تا خواهرِ بزرگتری که کوچکتر است به من تکیه کند. و شاید این‌طور هم بود.
گاهی هم من دوست داشتم خواهر کوچیکه بِشَم و خودم رو لوس کنم و کمی بچه بازی در بیارم، اما تو نمی گذاشتی...و من باز به تو احترام گذاشتم...
مرا زود فراموش کن، ولی حرفهایم را در یادت نگاه دار و نگذار همچون خیلی چیزهای دیگر از ذهنت بیرون روند و وقتی به یادت بازگردند که خیلی دیر شده باشد.
و به زشتیِ‌ کار خود پی ببر...
در انتهای حرف هایم نقطه می گذارم و دیگر ادامه نمی دهم...تابَش را ندارم.
اما بدان، این
رســــــــمش نبود
خواهرِ...

هیچ نظری موجود نیست: