گاهی آنقدر حرف نمیزنی و سکوتت دنباله دار می شود که انگار هیچ
حرفی برای گفتن نداری، غافل از اینکه محدودیتها و خود سانسوریهای ذهنی
مجالی برای تبدیل شدنِ فکر به حرف یا کلمه را نمی دهد. گاه آنقدر ممیزیهای
این مسیر زیاد می شود که ترجیح می دهی بیان نکنی: کاریکاتورِ زشتِ فکرِ
زیبایت را...
و آنقدر باید فکر کنی تا بتوانی طوری بگویی که کسانی می خواهی بفهمند، بفهمند، و کسانی که دوست نداری بداند حرفهایت را، چیزی دست گیرشان نشود. گاهی باید قید "همه فهم" بودن را بزنی و بر خلافِ آنچه می خواهی، از عدهای صرفِ نظر کنی، زیرا که وقت را فقط تلف میکنی و در نهایت هر دو سمت "خسته" باز می گردند و بی فایده است...
زمانی هم فکرت را می خواهی نابود کنی. هرچه هم دوستش داشته باشی...و از پدیدار شدنش در ذهن پشیمان می گردی. به هر قیمتی نابودش می کنی. فکرت شبیهِ کودکِ ناخواستهای می شود که حاصل عشق بازیای لذت بخش بوده و تو؛ تن به از بین بردنش نمی دهی و فکرت را به یادگار می خواهی، اما شرایط به گونهای پیش می رود که می دانی دیگران متوجه نمی شوند آنچه که برای تو بوده و حاصلی از تو. سر آخر این جنین را قبل از آنکه کودک شود از هستی نیست می کنی و آرزوی روزهای خوبش را در جیبِ هزارمِ ذهنت می گذاری...به امیدی که شاید برادر یا خواهری، جورِ آن طفل را بکشد.
و من؛ مادر آن فرزندی هستم که چنین سرنوشتی در انتظار کودکش بود...کسی که در عرفِ اکثریتِ این جامعه، بی هیچ دلیلی، چیزی صدایش می زنند که لیاقتِ خیلی های دیگر است...اما خودش میداند و میخندد به اینها و پیشِ خود می گوید: روزی تو به این دنیای زشت میآیی و میتوانی زیبایش کنی؛ دلبندم!
این سرگذشت همه ی خود سانسوری ها و نگفتن هایمان است. وقتی در سکوت برای چاره، این فکرها را می کنی و نتیجه همان سکوت می شود تا زاییدنِ کودکی ناقص الخلقه...
و آنقدر باید فکر کنی تا بتوانی طوری بگویی که کسانی می خواهی بفهمند، بفهمند، و کسانی که دوست نداری بداند حرفهایت را، چیزی دست گیرشان نشود. گاهی باید قید "همه فهم" بودن را بزنی و بر خلافِ آنچه می خواهی، از عدهای صرفِ نظر کنی، زیرا که وقت را فقط تلف میکنی و در نهایت هر دو سمت "خسته" باز می گردند و بی فایده است...
زمانی هم فکرت را می خواهی نابود کنی. هرچه هم دوستش داشته باشی...و از پدیدار شدنش در ذهن پشیمان می گردی. به هر قیمتی نابودش می کنی. فکرت شبیهِ کودکِ ناخواستهای می شود که حاصل عشق بازیای لذت بخش بوده و تو؛ تن به از بین بردنش نمی دهی و فکرت را به یادگار می خواهی، اما شرایط به گونهای پیش می رود که می دانی دیگران متوجه نمی شوند آنچه که برای تو بوده و حاصلی از تو. سر آخر این جنین را قبل از آنکه کودک شود از هستی نیست می کنی و آرزوی روزهای خوبش را در جیبِ هزارمِ ذهنت می گذاری...به امیدی که شاید برادر یا خواهری، جورِ آن طفل را بکشد.
و من؛ مادر آن فرزندی هستم که چنین سرنوشتی در انتظار کودکش بود...کسی که در عرفِ اکثریتِ این جامعه، بی هیچ دلیلی، چیزی صدایش می زنند که لیاقتِ خیلی های دیگر است...اما خودش میداند و میخندد به اینها و پیشِ خود می گوید: روزی تو به این دنیای زشت میآیی و میتوانی زیبایش کنی؛ دلبندم!
این سرگذشت همه ی خود سانسوری ها و نگفتن هایمان است. وقتی در سکوت برای چاره، این فکرها را می کنی و نتیجه همان سکوت می شود تا زاییدنِ کودکی ناقص الخلقه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر