۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

خالی

این روزها نوشته هایم را دوست ندارم، احساس تکراری شدن دارم، هیچ علاقه ای نسبت به سیاهی هایی که روی کاغذ می آورم ندارم...حوصله ی خواندن نوشته های مورد علاقه ام را هم از دست دادم، می ترسم نسبت به آنها هم حس بد ایجاد شود...نمی دانم؛ شاید اگر آن دفتر بود، اکنون اوضاع متفاوت بود...
یا شاید بهتر که نیست، تا این بی حوصلگی را نبیند...نبیند و نفهمد...و دوست داشتنی باقی بماند، دفتر خاکستری...
شاید باید پیشنهاد ننوشتن و استراحت را جدی گرفت...شاید اینگونه نوشته های نیمه تمام کمتر عذابم دهند، و دلیلی موجه داشته باشم وقتی صدایم می زنند، اما نمی توانم ادامه دهم...شاید بهتر باشد حتا به «گفت و گو» فکر هم نکنم...تا همان حسی که متولدش کرد به سراغم آید، و با هم ادامه دهیم...پس دیگر حتا فکر هم نکن!
انتظاری برای +۱ نیست. چون حتا خودم هم  چیزی را که نوشتم دوست ندارم...با وجود اینکه ایراد هایش را می دانم، و حتا می دانم که چگونه باید کامل شود و از این برش در آید، اما حوصله اش نیست، و باری دیگر؛
همیشه نمی شود...
 
---------------------
حالا من موندم و یه جایِ خالی
منو لیوان و ردِ یه رژ رو لیوانِ  شکسته
بیشتر دقت کن، درست همانجا، ردِ یک لبِ  دیگر هم هست

حالا منو سیگارِ خاموش و این تنهاییِ بی انتها
منو این زخم های همیشه به یادگار
منو پاکت خالیِ نامه، یه سراب
منو حرف های گنگ و مبهم، یه گیلاس شراب
منو سادگی و چیزی که دیگر نیست
منو خودم و این منِ لعنتی...

دوباره تو نیستی و من دوباره تنها
به یادِ شب های قدیمی، حسِ  یک نگاه

ساکتی...بی نفسی...میدانم بی سر انجامی
کلافه ای...می رنجی...بی هوده ای
مثلِ این نوشته های خودسر
وقتی حتا قرص ها هم وظایفشان را از یاد می برند
دیگر، از تو هم انتظاری نیست...

۲ نظر:

pact گفت...

mage hanu daftaro pas nagerefti pesar!!!??:(

Unknown گفت...

نه هنوز...