۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

انتظار پوچ

مدت‌ها بود منتظرِ این لحظه و این فرصت بودم...نبودن و نرسیدنِ این لحظه و انتظارش کلی‌ بهانه برای من جور کرد...
اما حالا...چی‌؟ چرا این حال و این مدل ؟ چرا دلم لرزید از یه اتفاق...چرا با وجودِ کلی‌ انتظار، حالا که رسید، انگار تصورِ اومدنش رو هم نداشتم. شاید همیشه "نه" بودن رو فکر می‌کردم. مثل کلی‌ سختی برای رسیدن به کوچه ای که آخر می فهمی بن بست بوده...اون موقع چه حالی‌ داری...؟!

دیگه حتا نوشتن و سیاه کردن هم فایده‌ای نداره...چرا الکی‌ فکر کنی‌ و دنبالِ کلمه بگردی..؟! آخرش که همیشه یه شکله...پرواز به جایی‌ که پوچی است...
شاید طاقت نیارم، نمی‌دونم شاید چون حس می‌کنم دیگه این آخرین فرصته...فرصت که نه، اما شاید بشه گفت آخرین تقابلِ دو طرفه و منظور دار...می‌ دونم بعد از این هم ممکنه برخوردی باشه...اما این کمی‌ فرق داره...تصادفی نیست...این یکی‌ از خواستن می‌‌آید...
شاید بد قولی‌ کنم، شاید کنسل...شاید هر چیز دیگه‌ای به غیر از چیزی که باید اتفاق بیفته...اما ممکنه همه اینا حرف باشه و لحظه‌ها زود بگذره و من که هنوز تصمیم نگرفتم، با عملی‌ پایان یافته مواجه بشم...
کلافگی حتما چیزی می‌‌داند، و بی‌ جهت نیست که به سراغت می‌‌آید...آخ چه به.......
بگذرد این یکی‌ هم نیز! که این سست شدنی که نمی‌دانی چه می‌خواهد -اما مطمئنی آن چیزی که باید را نمی‌خواهد- و همین‌هایی‌ که هست...همین عادی بودن در حالی‌ که میدانستید خیلی‌ چیز‌ها را...همین، همین ها!
بگذار راستش را نگویم! می ترسم...از گم کردن این آسودگی،‌ از اتفاق نیفتاده ای که نمی دانم چیست...
ازین پایان های بدِ هر چیزی، بدم می آید...

هیچ نظری موجود نیست: