این یادداشت در شمارهی ۸۰ مجلهی صدا چاپ شده است.
دربارهی سپیدتر از استخوانِ حسین سناپور
میلاد
حسینی
آخرین رمان حسینِ سناپور که در روزهای پایانیِ سال ۹۴ چاپ
شد، در میانهی فضایی گنگ آغاز میشود و قوهی کشفِ خواننده را برمیانگیزد. همین وسطِ
ماجرا بودن (که چیز زیادی از قبلِ آن نمیدانیم) کشش و جذابیت با خود به همراه
دارد. داستان یکیدو صفحه با همین شیوه جلو میرود و صدایی ذهنی از فردی که ظاهرا
پزشک است میشنویم. بعد فضا و موقعیت بیشتر نشان داده میشود و روایت گامی به جلو
برمیدارد.
سپس در روندی پلهکانیِ داستان چیزی دربارهی آدم و آدمها گفته
میشود و اتفاق کوچکی رخ میدهد تا ریتمِ تند و سریعِ داستان (که در ساختِ جملهها
و کوتاهیشان هم دیده میشود.) ادامه یابد و کمکم خواننده در سیلِ اتفاقاتِ ریزِ
بیمارستانی و گرهخوردهگی با زندهگی شخصی بیفتد.
در همین زمان شخصیتها جان میگیرند و هویت پیدا میکنند و
حرفشان باورپذیر میشود. به طور مثال دیالوگِ «واقعیتِ ما کُمِدی است برای
دیگران.» بعد از یک گفتوگو دربارهی فردی بیمار در بیمارستان و آشنا شدنِ
خواننده با دو طرفِ گفتوگو بیان میشود و کاملا در جای خود نشسته و به هیچوجه
حالتی جدا از متن ندارد و در خدمت پیشبردن داستان است.
تلاش برای کلنجار رفتن با درون در تقابل با جانِ انسان و بیرحمییی
که اتفاقا بیرحمی نیست و شاید خونسردی و بیتفاوتیِ فضا بشود تعریفاش کرد. اینها
بخشی از بدنهی رمان را شکل میدهد. رمانی که راویاش با همهچیز درگیر است و ذهنی
شلوغ دارد و تداعی در سرش شکل میگیرد و اساسا ذهنِ اوست که جهانِ داستان را بهوجود
آورده است. و همینها تکهتکه رمان را میسازند و تبدیل به ماجرا میکنند.
نقطهی قوت رمان که به راحتخواندنِ آن کمک زیادی میکند،
تکههای منسجم و زیبایی است که از دلِ نثری روان و تمیز و بیرون آمده، و کلمهی
اضافی ندارد. لحنِ داستان ریتم دارد و از نفس نمیافتد و سعی میکند هیجان را حفط
کند. علارقم این نثرِ صحیح، شکلِ کلیِ کار در قیاس با کارهای پیشینِ نویسنده کمی
غیرِ تازه به نظر میرسد. البته در فرمِ کلی موقعتی مشابهِ بیشترِ راویهای رمانهای
سناپور دارد و این نشان از روندِ کاریِ معقول و مدلِ داستاننویسیِ او دارد و در
این فرم نمونههای بینقص و درخشان را هم تجربه کرده و از موضع راوی و کشمکشهای
ذهنیِ مشابهی دست به دیدن جهان میزند. از این رو سپیدتر از استخوان را هم میتوان
تجربهای در ادامهی روندِ پیشین دانست.
در رُمانِ تازه، برخلافِ کارِ قبلیِ نویسنده (دود) اینبار
شهر حضورِ فیزیکیِ کمتری دارد، اما در اتمسفر بیمارستان هنوز میشود روحِ آدمهایاش
را احساس کرد. درگیریهای یک پزشک که چندان هم موفق نیست و اثراتِ زندهگی شخصی در
روحیهاش و تقابلِ آن با دیگران، پُررنگ دیده میشود. از کسی یا چیزی خوشاش میآید
و دوباره متنفر میشود. اما با توجه به چیدمان آدمها میشود حدسهایی دربارهی
داستان زد.
دستگاهِ فکریِ متناسب با روحیهی پزشکِ راوی ساخته شده و
دقیق است. در میانهی کتاب، داستان با ریتمی آرامتر و خسته پیش میرود و کمبودِ
اتفاقی اساسی در آن حس میشود. اتفاق هست ولی کم است! چیزهایی او را از مشکلاتِ
زمانِ حال پرت میکند به تصاویری از کمی قبلتر که بیربط با شروع داستان هم نیست.
حوالیِ صفحهی ۷۰ داستان جا میافتد و و قبل و بعدِ
ماجراهایی که در ابتدا از میانه واردش شده بودیم را میفهمیم و جهانِ شلوغاش
قابلِ درک میشود.
ماجرای دختری که به هر زوری، میخواهد خودش را بکشد، کشمکشی
فرعیست که بخشِ زیادی از داستان را معطوف به خود میکند. گویی حالِ مردِ راوی در
وضعِ دختر بازنمایی میشود. حتا دختر هم شک دارد کشتهشدن خلاصی است یا نه. همین روایت
کوچک جهان داستان را جا افتاده میکند و فضا را عمق میدهد.
انتخابِ موقعیتِ بیمارستان و مصائب و ماجراهایی که در بسترش
نهاده شده، انتخابی تازه در فضای داستانیِ سالهای اخیر است که از آن به عنوانِ
محورِ اصلی که به زندهگی و مشکلاتِ فرد نگاه شود، داستان را بسازد. با این همه
بخشی از مشکلات و دغدغهها پیشتر هم در سایرِ داستانهای نویسنده وجود داشته و
زندهگی کرده است و حالا در زمانی جلوتر ادامه مییابد.
سرانجام داستان در فضایی معلق و شبیه به جایی که آغاز شده
به پایان میرسد و تمامی سوالاتِ پیش آمده در موقعیتهای داستانی را پاسخ میدهد و
حل میکند. رمان از پایانی مناسب و قوی بهرهمند است و با به نتیجه رسیدنِ کشمکش،
داستان هم تمام میشود و اضافه گویی نمیکند. به نوعی همان حوالییی که شروع شده
بود تمام میشود و وضعیت روحیِ راوی با همهی فراز و نشیبها ادامه مییابد. هرچند
تلاش میکند تا این خط را بشکند. سپیدتر از استخوان رمانی صدوشانزده صفحهایست که
ارزش خواندن دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر