۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

که می رويند و می پوسند و می خشکند و می ريزند


شب است و من راه می روم
راه را می روم و با خود می برم کلماتِ شناورِ پوچی را
من راه می روم و شاملو در گوشِ من می خوانَد:

«در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد
در زنجير...»

من در فکر زندانی می روم که نام اش را گذاشته ایم زندگی...
پیش تر می روم و در من می خواند:

«در اين زنجيريان هستند مردانی
که مُردارِ زنان را دوست مي دارند.
در اين زنجيريان هستند مردانی
که در رويايشان هر شب زنی
در وحشتِ مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.»

من به زنان می اندیشم. تا که مردی که جرم اش، گُذر از ترازِ خاکِ‌ سردِ پست بود، بگوید:

«من اما در زنان چيزي نمی يابم
- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -»

که بندِ او، همین ها بود.

هیچ نظری موجود نیست: