خون. این خون لعنتی. همان اول باید از آزمایش دادن طفره میرفتی. مرگِ اول از همان آزمایش شروع شد. سوزن که توی دستت فرو رفت مُردی. به پرستار گفتی باید دراز بکشی. گوش نکرد. دراز کشیده بودی. زل زده بودی به پنجرهای که کرکرههایش نمیگذاشت حیاط را ببینی. اگر آزمایشِ خون نمیدادی نمیتوانستی گواهینامه بگیری. هیچوقت نفهمیدی آن O+ ِ روی کارتِ مستطیل به چه درد میخورَد. دراز کشیده بودی و بعد که بلند شدی یک قند توی دهانت گذاشتی و خنکای هوا نگذاشت رگهایت منقبض شود تا خون توی پاهایت جمع شود و بیفتی. گوش نکرد و نشسته بودی. از دست راست میگرفت. به لکههای روی دست چپ خیره شده بودی. یک حساسیت ساده دیگر این کارها را نمیخواهد که. مثل همیشه یک ورق تِلفَست ۱۲۰ میخوری و خوب میشوی. این دکترها هیچی حالیشان نیست. یک روز همینطور که خون میدهی میمیری و با جنازهاست سلفی میگیرند. به لکههای روی دستِ چپات خیره شدهبودی. خون میدیدی. ای کثافت. زد روی شانهات و گفت «بلند شو». دستات را روی چارچوب در گذاشتی. زیر تلویزیونِ سالن انتظار دو صندلی خالی بود. پرت کردی خودت را آنجا. چقدر دوست داشتی روی زمین دراز بکشی. صورتت را بچسبانی به سنگِ رگرگ خاکستریِ زمینِ کثیف. سرما از برفهای گلیِ حیاطِ درمانگاهِ اطفال وارد سرت شد و مغرت را خنک کرد. مامان دستات را کشید و به زور جسم ۳۵ کیلوییات را بلند کرد و انداخت داخل ماشین.
اگر آزمایش دوم و نمونهبرداری بگوید کار تمام است چه؟ مرگ دوم دیگر مرگ آخر است. وقتی میمیریم در ذهن دیگران چه شکلی میشویم. خوب، بد، زشت، هر کوفتی که میخواهد باشد قطعا آن چیزی نیست که ما دوست داریم.
مرگ من حتمی است. اما باید قبلِ مردن چیزی برای خودم داشته باشم. باید یک چیز که دوست دارم را بیرون بکشم و بعد انجام دادناش بمیرم.
قبل این که به این حال بیفتی فکر میکردی آدمها روزهای آخر زندهگی -یا لحظههای آخر- دوست دارند همه دورشان باشند -همه یعنی چی؟- حتا کسانی که از آنها متنفر بودهاند. قبلِ مرگ قلب آدم باز میشود و همه را میخواهد محکم بغل کند. اما همهاش چرند است. واقعیت این است که من میگویم. دوست داری تک و تنها توی اتاق خودت بنشینی و گوشی را خاموش کنی. وقتی جواب آزمایش را گرفتی، همانطوری که اینجا نشستهای میروی و پشت میزِ اتاقت مینشینی. اگر زودتر رفتنی باشی، میروی و در را روی دیگران قفل میکنی و اگر چند هفته وقت داشتهباشی باز هم همین کار را خواهی کرد. دهانت طمع صابون میدهد. فقط یادت باشد قبل از خروج از اینجا دوجین فحش آبدار به پرستار پشت پیشخوان بدهی تا دیگر ساعت حاضر شدن آزمایش را اشتباه ننویسد.
آخ! داشت یادت میرفت. یک مرگ را جا انداختی. آزمایش را که گرفتی باید فوری به دکتر زنگ بزنی و بری مطبش تا آزمایش را بر اساس صور فلکی تعبیر کند. از این برزخی که هستم به یک برزخ دیگر. انگار با هزار ترس و لرز و توبه از روی پُلِ سراط رد میشوی و بعد که با افتخار مشتهایت را گره کردی و به پشت سر نگاه میکنی، یکی از جلو بگوید آفرین! حالا به مرحله نهایی راه یافتی.
تمام نمیشود این زندهگی. میپرسی «خانم چقدر مانده؟!»
میگوید «نیم ساعت». نیم ساعت و چند هفتهی دیگر کجایی؟ عمو حسین هم همینطور شد. از خواب بیدار شده بود و دلاش درد میکرد. چند ساعت تحمل کرد و بعد با زناش رفت دکتر. یک آزمایش. -برزخ داشت او هم؟- آنزیمهای عجیب. سرطان روده بود. بلیت سفر به لهستان را دو هفته عقب انداخت. هیچوقت نرفت. یک هفته بعد از دو هفته جایی دیگر بود. به همین آسانی زندهگیاش جای دیگری بود. نتوانست کار ناتماماش را به سرانجام برساند.
اما من چه؟ دارم چه کار میکنم؟ دو روز به پایان مهلت ثبتنام مسابقهی پارت وقت هست هنوز. طراحی هتل. جایزهی تیم اول حضور در ورکشاپ لیون مدرسه AA است. راستین و گلشید خودشان را کُشتند تا با هم شرکت کنیم. آخر چه کسی را اضافه کردند؟ هیچ احمقی تنهایی در یک مسابقه معماری شرکت نمیکند. هیچ احمقی برای جایزهای که بعد از مرگ نصیباش میشود تلاش نمیکند. دو حماقت پشتِ پرانتزِ یک اتحاد کار من را تکمیل میکند. پدرم در میآید؟ خب بیاید. اگر ببرم جنازهام به لیون و دهکدهی سنگیِ کنارش میرود؟ در عین فروتنی و سخاوت، وصیت میکنم راستین و گلشید و نفر سومشان را به جای من راهی کنند. دیوانهگیست؟ هستم. اگر جنازهام برود میشود در واگن بارهای سنگین قطار لیون-پاریس جا بگیرم و سری به پرلاشِز بزنم؟ دیگر هندیاش نکن.
فکرها آنقدر تند و تند توی سرت میریزند که رویاهایت را فراموش میکنی.
حتما خواهید پرسید «تو که داری میمیری،حالا این تقلا کردنات واسه چیه؟» در جواب باید بگویم «به خودم مربوط است».
میمیری اما مهم است کارها را به سرانجام برسانی. از همین حالا فکرت وارد رقابت شده. حجمهای کلی توی سرت میآیند. یک فرم پیچیده یا تودهای ساده؟ یا حتا از این مسخره بازیها که حجمات شبیهِ نیکول کیدمن است که چترِ بسته دستاش گرفته است. با راستین همیشه سر اینطور مسائل بحث میکردی. توی آتلیه آنقدر بلند صحبت میکردی که همه نزدیک شدند دعوا را ببینند. وقتِ کار تو چشمهایت را میبستی و هر چه به ذهنات میرسید را میکشیدی. بعد یک چیزی سر هم میکردی و به عنوان کانسپت به خورد استاد میدادی. اما صداقت چشمهایش را بازِ باز میکرد. کلیک. و روی صفحهی مقابل همه چیز را میدید و تهاش باز هم سر هم کردن بود. از هر گوشه چیزی. سرِ همین چیزها قهر حرفهایتان شروع شد. دوستی و رفاقت و شبنشینیها جای خود، این که به هیچ راهی نمیشود با هم کار کنید طرفِ دیگر. حیف شد واقعا.
راستی گفتم هیچ احمقی در یک مسابقهی معماری تنها شرکت نمیکند؟ تازه آنهایشان که کمی درست و حسابی هستند، فیلتر ورودی هم دارند. کلی کوفت و طرح و ایده و نوشته و سابقه باید بریزی تو کاغذ بهشان بدهی. مدلهای اینطوری اگر قبولات کنند حق ورودی هم بهات میدهند تا تجهیزات لازم را سر هم کنی. خیلیها همینجا بارشان را میبندند و راضی میشوند. اما من احتمالا به هیچ مرحلهای نمیرسم. که باز هم مهم نیست. مسابقات اینطوری حتما باید تیم باشی و تعداد مهم است. اما این یکی را نمیدانم. بعد از این که از مطبِ دکتر برگشتم یادم باشد آیین نامه را نگاه کنم. باید یک جا بنویسم تا یادم نرود. چه مسخره. اینها تنهایی اجازه میدهند؟ باز هم مهم نیست. نیاز باشد از دیوار هم بالا میروم. جا افتاد؟
اگر فرصت نباشد میخواهی چهکار کنی؟
نه نمیخواهم به این فکر کنم. شاید ساعتهای طولانی راه بروم. اما نمیخواهم بهاش فکر کنم. میخواهم امید داشته باشم هنوز. آنقدر باید امیدوار باشم که حتا شبها هم کم بخوابم. لابهلایش چند فیلم جدید هم میخواهم ببینم.
از اینجا که پیش دکتر میروی میگوید دو ماه وقت داری. میشود کِی؟ چه خوب که عید را هم میبینی پس. هیچوقت فکر میکردی عید برایت اینقدر جذاب شود؟ یا الان میخواهی وانمود کنی آدمِ دیگری هستی. حتما قهوهی آمریکانو هم خواهی خورد تا حس بهتری داشته باشی. مرگ که ترس ندارد. تو هم هیچوقت نترسیدهای.. این یکی را دروغ نگو دیگر.. راستش این است از بعضی چیزها ترسیدهام. خواستم به جنگشان بروم.. اما خب.. دیگر چه فرقی میکند؟
ساعت چند شد؟ اما نه. برگرد. همین نقطه یک بزنگاه است. ترس برای چه؟ ترس از چه؟ مگر تهاش مُردن نیست؟ تو که آخرش میمیری. از سگ میترسی؟ برو یک وحشیاش را بغل کن. از آنها که زبان صورتیشان تا نیمهی گردن بیرون است. چشمهایت را نبند. آخرش این است که میخوردت. تکه تکه میشوی. گاز میگیرد. آن هم جاهایی که نباید بگیرد را. فوقاش چند روز زودتر میمیری.. دیدی ترس نداشت؟
میشود آخر اردیبهشت؟ آخ! نه! اولاش است. خوشحال باش چون کمتر کسی میتواند تقویم بردارد و دست روی یک روزی بگذارد و تاریخ مرگش را انتخاب کند. با شما هستم ارواحی که الان بالای سَرِ من میچرخید! کدامتان همچین اختیاری داشته است؟ پس بدانید و آگاه باشید بیایم دهانتان سرویس است. ..نترس پسر خوب!
ولی کاش آخر اردیبهشت بود. باز هم سعی خودت را بکن. بِکَش تنات را تا نیمههای بهار. فصلِ آلرژیهای موسمی. فصلِ مرگهای از پیش تعیین شده. اگر اول اردیبهشت بمیری قهرمانی استقلال را هم نخواهی دید. باید ببینم! حسی تهِ دلام میگوید اگر قهرمان نشود نخواهم مرد. این یعنی خیالات در آرامش نیست و باید یک سال دیگر بمانی و ببینی و بعد بمیری. ولی حس میکنم باید هرچه زودتر چیزهایی که میخواهم انجام شود و بعد با خیال راحت بِروَم. تفاوتاش فقط یک هفته است. تازه باید آنقدر سر حال باشی تا بتوانی جلوی تلویزیون آخرین جنگِ بدونِ خونِ زندهگیات را ببینی. آن روزهایی که میرسد کجایی؟ نکند هر چه به مرگ نزدیک شدی.. نه! نباید به این چیزها فکر کنم.
سیزدهسالهگی. روی مبلِ توی هالِ خانهی مادربزرگ دراز کشیدی. سرما خوردهگی. هیچوقت آنقدر خودت را به مرگ نزدیک حس نکرده بودی. فقط یک سرماخوردهگی ساده بود. اما بعدِ ده سال انگار دنیا واقعیتر شده است. حالا انگار دیگر چیزی نمانده است.
«آماده شد جناب.. آقا.. آقای حسینی؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر