۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

روزهاى بدى در راه است

نگاهي به رمان زيباتر/ سينا دادخواه، نشر زاوش،٩٣

 

«در زیباتر با روایت سوم شخص سراغ داستان رفتهام و برشی سه ساله از زندگی پسری دستمایه اصلی داستان است؛ آشنایی با یک خانواده ماجرهایی را برای او پیش می آورد که بخش عمدهای از داستان از همین برخورد سرچشمه میگیرد.»

اینها صحبتهای سینا دادخواه پیش از انتشار دومین رُمان. در واقع بهتر است بگوییم تمام داستان از برخورد و آشنایی با آن خانواده سرچشمه میگیرد. اگر خطر مشروط شدن هومن را تهدید نمیکرد و از الناز آدرس خانهی خانم دکتر را  نمیگرفت، احتمالا به جایش اتفاقات دیگری (اما از همان جنس) میافتاد. اما هومن به نمره احتیاج داشت و به خانهی خانم دکتر رفت و آشناییاش با گلسا او را وارد مسیری کرد که راه برگشتنی نداشت.

داستان با سرعت تندی آغاز میشود و در همان صفحات ابتدایی چند اتفاق میافتد که منطق داستان را درست کند. بعد ریتم کمی آرام میشود و بعد هر جا میخواهد سریع میشود و رد میکند و بعد دوباره کند میشود. از همان ابتدا با نثری روان و گویا مواجه میشویم و اوضاع به طرز مشکوکی به نفع هومن (که داستان با او شروع میشود) رقم میخورد و دلهره یا ترسی را به وجود میآورد که قرار است اتفاقِ بدی برایش بیافتد که هم جواب بچهبازیهای اوست و هم نقطه مقابل حالت فعلیاش (یعنی ۳۰ صفحهی ابتدایی) میباشد. و البته در بعضی قسمتها هم حس میشود توضیحات داده شده کمی زیاد است.

 

بعد به عقب بر میگردد و دوباره روایت را شروع می کند. که در این بخش لحن کمی حماسی و تاریخی میشود! و با فضای داستان و صفحات قبلی همخوانی ندارد. دو سر این گفتوگو ها شبیه به هم و یک دست است و هیچ تفاوتِ بیانی را بین اشخاص احساس نمیکنیم.

شخصیت گلسا با چیزی که از او در ابتدای داستان دیدیم تفاوت زیادی کرده است. او ابتدا بسیار آرام و منطقی و ساده و دور از بازی های روزمره دیده می شد، اما سپس قوائد را یک به یک زیر پا گذاشت و خودش را نشان داد. به نظر او همهچیزدان است و این با منطق کلی داستان و حال و هوای شخصیتها جور در نمیآید. هر چه هم دلیل آورده شود در سنین پایین و دوران دبیرستان فلان کار را میکرده باز هم توجیه کننده نیست. مگر اینکه در ادامه یا خلافاش ثابت شود یا به شکل دیگری خود را در داستان جلوه دهد.

 

هرچه جلوتر میرویم داستان روان و جذاب میشود و خودش را پیدا میکند. کاملا از شروع فاصله گرفته و به سمت دیگری رفته که اتفاقا خوب است. اما تا یکسوم اول توضیحاتی که برای نمره و مشروطی و خانم دکتر به کار گرفته شده به کار نیامده و جای لادن بسیار خالی است و این جای خالی در ادامه و به خصوص بخشهای پایانی پُر میشود.

از یک سوم اول که عبور میکنیم، داستان انگار کاملا مال هومن و گلسا میشود و دیگران به واسطهی مشکلاتشان حضور دارند که رابطه و چیزهایی که از هومن و گلسا  نمیدانیم را پُررَنگتر کنند. در این قسمتها تنها کشش، یک سری خرده روایت و بیان پیچیدهی اتفاقهای ساده است. تکه تکه اتفاقات سخت و غیر منتظره وارد زندهگی هومن میشود. شش ماه هومن و گلسا با هم بودند اما این زمان در داستان چندان حس نشد. دلیلش هم این بود که هر جا داستان میخواست، سرعت کم و زیاد میشد یکدست و با نظم سرعت تغییر نمیکرد. برای همین شاید بیشتر شبیه به چند روز بود تا ۶ ماه!

میشود این تغییر سرعت را یکی ایراد های نیمهی اول نام برد. درست بر خلاف اینکه نویسنده برای همهی جزییات علت و معلول در نظر گرفته بود، برای سرعت این کار را نکرده بود. اتفاقاتی که میافتند مهم هستند اما حس لازم و کافی را ندارند. فقط قسمت کتایون و سنسی تا حدی این را داشت. وگرنه بقیه اتفاقات زیاد حس نمیوشد و نمیشود عمق آنها را فهمید. شاید نیاز بود که بیشتر و با زمان زیادتر به بعضی قسمتها وارد میشد. نه ششماه با گلسا بودن حس شد و نه ۹ماهِ بی گلسا و شاید حتا حس اطرافیان نسبت به روابط. مثلا سرعت قسمت دوباره الناز و پایان نیمهی اول کتاب خوب است و اذیت نمیکند و زمانی که میگذرد حس میشود. در صفحات بعد از آن هم حوادث با سرعتی منطقی و ملایم پیش میرود و هر چه جلوتر میرویم داستان جذاب تر  میشود و به ریتم عادت میکنیم.

 



داستان از مسیر ابتدایی به سمت دیگری رفته و همان جا مانده و جذابیت خودش را هم حفظ کرده است. به نوعی یک سبک جدید زندگی و مشکلات اش در ایران و تقابلاش با چارچوب هایی که داریم مطرح میشود و موقعیت شخصیتها در این وضعیت سنجیده میشود. آدمها در موقیت جدید با جلو رفتن از چیزی که پیشتر از آنها دیده بودیم تفاوت زیادی کرده و شاید حتا آدمهای دیگری شده باشند.

در هر حادثه و خرده حادثههای داستان با یک قسمت از گذشته و شرایط زندگی و رشد شخصیتها آشنا میشویم (و بیشتر حالت علت و معمولی دارد همچنان) و دلیل حالِ فعلی افراد را از این راه در مییابیم. هومن که داستان را از نظرگاه او دنبال می کنیم بیشتر در مشکلات فرو میرود و در آنها عمیقتر میشود.

در پارت آخر (شناگر) اوضاع ذهنی و به هم ریختهگی روحی و اجتماعی هومن بیان میشود. مصائب هومن تمام نمیشود. به در و دیوار میخورد و مدام به این سو و آن سو پَرت میشود و نمیداند دارد تقاص کدام گناه را پس میدهد و چرا هیچ چیز آرام نمیشود. گلسا، الناز، کتایون، نسیم، لادن، کاوه و ... ذهنش را مدام آزار میدهند و نمیشود هیچکدامشان را فراموش کرد. نمیتواند بایستد و باید تمام اینها را تا انتها برود.

 

در واقع نویسنده دقت بالایی در پرداختن به جزییات حوادث داشته است و با همین نگاه کار را «زیباتر» کرده است. کارهای سینا دادخواه تقریبا این گونه است ـ یا دست کم برای من اینگونه است ـ که ابتدا حالات را به هم میزند و بعد حالات را سر جا میآورد! در برابر «یوسف آباد ... » هم همین حس را داشتم. فصل اول هیچ از کار خوشم نیامد و اما وقتی جلوتر رفتم رمان برایم بهتر شد. که الیته باید برداشتها از «بهتر» یا «حالات را سر جا آورد» روشن شود و دید چه چیزهایی برای هر خواننده میتواند اینها را به همراه آورد که در این یادداشت فرصت بحثاش نیست. در «زیباتر» هر چه جلوتر رفتیم خرده روایتها و اتفاقها اضافه شد که هر کدام گرههای ریز و کنشهای خودشان را داشتند. هرچند بعضی از این کنشها بیحس و آرام و حتا چفت نشده با فضای داستان اتفاق افتاد.

یک نکتهی خوب دیگر برمیگردد به صحنهی اتفاقی بین هومن و گلسا که تقریبا حال و هوایی اروتیک دارد و به نظر میرسد قسمتی از آن هم حذف شده باشد. اما خوب درآمده و توصیفی که میشود کاملا رسانا بوده. مثلا ترتیب نقاشی و شروع پازل و حرف هایی که زده میشود و توضیحات راوی و حمام و ... همهی اینها آن حسی که باید را به مخاطب رسانده است.

در مجموع با گفتن نکات مثبت و منفی باید گفت مثبتها بر منفیها برتری دارد و میتوان از «زیباتر» به عنوان  یک کار خوب نام بُرد و آن را براي خواندن پيشنهاد كرد. 

 

هیچ نظری موجود نیست: