۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

مورچه‌ای که خانه اش را گم کرد

بخوان لعنتی
تمام کلماتی که روی کاغذ آمده و حرف می‌زنند
با تو
به شکل تو
شبیه دست های تو
دست های کشیده و لاغرت.

آخر مورچه ای کلمه را روی شانه می‌گذارد و می‌آید روی رگ‌های دستت
و تمام جهان را طی می کند
تا با تو حرف بزند.

و تو نمی‌خندی
سرت را پایین می‌اندازی و نمی‌بینی
اما من، صد و هشتاد و پنج درجه آنورتر را نگاه می‌کنم و تو را می بینم
مردمک را به منتهاالیه سمت چپ می‌کشم تا سایه ات را ببینم
لای برگ‌های درخت وسط حیاط دنبال تو می‌گردم
در انعکاس قفسه‌ی کتاب روبه‌رویی تو را پیدا می‌کنم
در شیشه‌ی روی میز
همان‌جا که لیوانت را گذاشته‌ای
تو آنجایی
انگشتانت را به سمت لیوان می‌آوری
با دست‌های کشیده و لاغرت
لیوان را بغل می‌کنی،
انگشت‌های کوچکت فراموشی‌ست.

شاید به من نگاه می‌کردی
من تو را نمی‌دیدم
من می‌ترسیدم با تو حرف بزنم
من در چشم‌هایت گم می‌شوم وقتی روبه روی من ایستاده ای و منتظری تا چیزی بگویم.

بخوان عزیز جانم
کلماتی که برای تو از خواب بیدار شده اند
بی تو دیگر به خواب نخواهند رفت
با تو به تخت فراموشی می‌رسند
تا انگشت‌های کوچکت را از یاد ببرم.


شهریور ۹۳




هیچ نظری موجود نیست: