۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

درباره‌ی رفتن

این دیگر نامش رفتن نیست. یک تکه از جان‌ات را می‌گذاری و می‌گذری.
«رفتن» در این خلاصه شده است که یک روز بلند می‌شوی و لبه‌ی تخت می‌نشینی و پلک‌هایت را روی هم می‌گذاری و تصمیم می‌گیری. تصمیم رفتن. بعد چمدان‌ات را بر‌می داری و هرچه که لازم است را آن تو می‌ریزی و می‌خواهی به هیچ چیز فکر نکنی. اما مگر می‌شود به چیزی فکر نکرد و آرام بود.
مشکل همین‌جاست. در واقع مشکل از همین جا آغاز می‌شود. چمدان پر می‌شود و چمدانی دیگر اضافه می‌کنی. آخر همه چیز را بیرون می‌ریزی و هر چه کم ارزش‌تر است را پرت می‌کنی آن‌ور تا دیگر نبینی‌شان. اما بعضی چیزها -حتا اگر صدهزار چمدان داشته باشی- هرگز داخل چمدان نمی‌روند.
بر‌می‌گردی لب تخت. دوباره چشم‌هایت را می‌بندی. همه چیز را از اول مرور می‌کنی. دستی لای موهایت می‌کشی و دوباره می‌ایستی. روی چمدان می‌نشینی و به هر جان‌کندنی زیپ‌های چمدان را می‌بندی. اما هنوز خیلی چیزها بیرون افتاده و کاری نمی‌توانی بکنی.
رفتن همین است. رفتن دل کندن است. لباس‌هایت را می‌پوشی و چمدان را دنبال خودت می‌کشانی و در را محکم می‌بندی. تو از آن‌جا رفته‌ای اما برای همیشه آن‌جا می‌مانی. یک تکه از جان‌ات لای همان خرت و پرت ها جا مانده. بین چند قطره اشک خشک شده.
تو دورتر و دورتر می‌شوی. دل‌ات پراکنده‌تر می‌شود. دیوانه می‌شود و تو نمی‌دانی دلیل‌اش چیست. هی‌ می‌خواهی سر به دیوار بکوبی. هی دل‌ات آشوب است. هر تکه از دل‌ات یک جا پرت شده است. در خانه یکی.

رفتن یعنی از هرچه داری دل بکنی. رفتن یعنی قمار بر سر داشته‌هایت به نفع خواسته‌هایت. رفتن یعنی ظلم به دیگران. جدا کردن یک تکه‌ از داشته‌هایشان از سرِ خود‌خواهی‌ات. یعنی کمرنگ شدن. یعنی دیگر جلوی چشم‌شان نیستی و فراموش‌ات می‌کنند.
بار اول که انقلاب می‌کنی و دم از رفتن می‌زنی، همه دل‌شان برایت می‌سوزد. مدام به ذهن‌ات سرک می‌کشند تا تو را نگه دارند. همه جا برایت می‌نویسند «بمان». اما رفتن سوی دیگر ماندن است. آنقدر از همه جا می‌روی تا گوشه‌ای بی‌نفس بیفتی و به جان‌های از دست رفته ات فکر کنی. وقتی رفتن‌هایت زیاد می‌شود و نبودت پررنگ‌تر از بودت می‌شود، دیگر برای کسی فرقی نمی‌کند می‌خواهی بروی یا بمانی. اصلا می‌خواهی کجا بمانی؟ رفتن و بودن‌ات یکی می‌شود.
همه چیز را از خودت دریغ می‌کنی. هر چه را که داشتی، هر چه را که خواستی. هر که را که داشتی، هر که را نداشتی... . می‌بُری و دل‌سنگ می‌شوی. خودت را از دیگران، دیگران را از خودت. و پشت نبودنت پنهان می‌شوی.

بعد می‌فهمی که همیشه باید به رفتن فکر کنی. تا به یک جا عادت می‌کنی و سختی‌هایش را از سر می‌گذرانی، می‌بینی دوباره باید لب تخت بنشینی و به رفتن فکر کنی. مجبور می‌شوی. این بار هم یک تکه دیگر کنار می‌اندازی و چمدان‌ات را می‌بندی.
روزی بر‌آشفته می‌شوی و دنبال خودت می‌گردی. می‌خواهی ببینی چرا وقتش که می‌رسد دست‌هایت می‌لزرد. چرا نمی‌توانی؟ چرا می‌ترسی؟ دل‌ات کجاست؟ بعدها می‌فهمی هر تکه‌ از دل‌ات در یک شهر جا مانده. چشم‌ها و موها و انگشت‌ها را هم جمع می‌کنی و داخل کوله می‌اندازی.
آخر روزی بر‌می‌گردی تا تکه‌ها را از لای خرت و پرت ها پیدا کنی و خاک را با فوت از رویش کنار زنی و بگذرای سرجایش. اما نیست. هر چه می‌گردی پیدا نمی‌شود. پیدا هم شود باز یک تکه می‌ماند که در شهری دیگر گم شده است. اگر به جست‌وجو بروی همین را هم از دست می‌دهی. اگر بمانی، حسرت می‌خوری. دوباره قمار می‌کنی. این بار بر سر نداشته‌هایت. هر چه داری را می‌گذاری وسط. رفتن همین است.

هیچ نظری موجود نیست: