«و در این آخرین خط، حالا که بیست و یک سال و یک روز سن دارم، امیدوارم یک سالِ دیگر که می آیم و اینجا می نویسم، از روزهای بهتری حرف بزنم. روزهایی که شاید خیلی سخت تر از روزهایی که گذشت باشد و بدونِ تردید حساس.»
اینها را در پایان یادداشتی که سال گذشته به مناسبت تولدم نوشتم، آورده بودم و واقعا نمیدانم میتوانم از روزهای بهتری حرف بزنم یا نه. حالا ۲۲ سال دارم و حتما چیزهای بیشتری را تجربه کردهام. اما واقعا حس خوبی نسبت به سالی که گذشت ندارم. از خودم انتظارات بیشتری داشتم. باید کارهای بیشتری انجام میدادم. باید حداقل بخشی از آنها را به سرانجام میرساندم. از این لحاظ امیدوارم سال دیگر این کارها را انجام داده باشم.
باید از همهی کسانی که تبریک گفتند تشکر فراوان میکنم. بیتردید تبریکهایشان باعث دلگرمیام بوده و خوشحالتر شدهام. و قدردانیِ ویژه از رفیق همیشهیی که هر سال، وقتی عقربهی ساعت روی دوازده میرود اسماش روی گوشی میآید و اولین نفر تبریک میگوید. ممنون پیمان عزیز! خودت میدانی این تبریک از هر چیز دیگری برایم ارزشمندتر است و چقدر خوشحال شدم. و خانوادهی عزیزم که تمام تلاشمان را کردیم تا دوم شهریور کنار هم باشیم.
در واقع آنقدر آدم محبوبی نیستم که سیل تبریکها به سمتم سرازیر شود. نبودنهایم باعث شده کمرنگ تر از هر وقتی باشم. اما از ته دل خوشحالم چند نفر ماندهاند و فراموشم نکردهاند. باز هم از شما ممنونم.
در واقع حسی که دارم را به راحتی نمیتوان با کلمه به زبان آورد. برنامههای زیادی برای بیست و یک سالهگی داشتم که تقریبا نصفه ماند و تمام نشد. اما دورهی گذار خوبی و بود و سعی کردم تا میتوانم یاد بگیرم. سعی کردم به جنگ تنبلی بروم، که خب در همه حال موفق نبودم و گاهی کارها را در نیمه ول میکردم. اما هر طوری که هست باید بعضی چیزها را به پایان برسانم و خواهم رساند. به بهترین شکلی که میتوانم. حتا اگر کارهای دیگری جایگزین شوند، آنها فراموش نخواهد شد و قطعا به پایان میرسد.
به سال گذشته فکر میکنم. از لحظهی شروعاش کنار دوستانم که من را تنها نگذاشتند تا بازگشت بعد از آن و سختیهای تحمل نشدنییی که داشت لهام میکرد. جنگیدم و حالا فکر میکنم اوضاع بهتر شده است. سال گذشته جابه جاییهای بسیار زیادی داشتم. هم سفر و هم زندهگی. تجربه های شیرین و تلخ. هم آدم موفقی بودم و هم اشتباهات بدی داشتم. در این بین اوضاع درسی کمک زیادی کرد تا روحیه خودم را حفظ کنم. آدم های زیادی را ناراحت کردهام. و شاید خیلی کم را خوشحال. اما با تمام وجود به جستوجوهای خودم ادامه دادم و به این سادهگی دست برنخواهم کشید. فکر میکنم نسبت به سال گذشته جدی تر شدهام.
فکر میکنم باید حتما یک کار مهم را در بیست و دوسالهگی انجام دهم و وقت چندانی ندارم. خیلی زود یکسالِ دیگر هم تمام میشود. حقیقت این است سعی میکنم خودم را خوشحال و راضی نشان بدهم. اما واقعا اینطور نیست. هیچ چیز آنطور که باید خوشحالم نمیکند اما مجبورم سرسری رد شوم و تشکر کنم. در واقع در آغاز بیست و دو سالهگی حسی دارم که نتوانستم درست آن را با زبان بیان کنم و از این لحاظ برای خودم متاسفم.
امیدوارم سال دیگر کارهای مهمی را انجام داده باشم و بیشتر یاد گرفته باشم.
اینها را در پایان یادداشتی که سال گذشته به مناسبت تولدم نوشتم، آورده بودم و واقعا نمیدانم میتوانم از روزهای بهتری حرف بزنم یا نه. حالا ۲۲ سال دارم و حتما چیزهای بیشتری را تجربه کردهام. اما واقعا حس خوبی نسبت به سالی که گذشت ندارم. از خودم انتظارات بیشتری داشتم. باید کارهای بیشتری انجام میدادم. باید حداقل بخشی از آنها را به سرانجام میرساندم. از این لحاظ امیدوارم سال دیگر این کارها را انجام داده باشم.
باید از همهی کسانی که تبریک گفتند تشکر فراوان میکنم. بیتردید تبریکهایشان باعث دلگرمیام بوده و خوشحالتر شدهام. و قدردانیِ ویژه از رفیق همیشهیی که هر سال، وقتی عقربهی ساعت روی دوازده میرود اسماش روی گوشی میآید و اولین نفر تبریک میگوید. ممنون پیمان عزیز! خودت میدانی این تبریک از هر چیز دیگری برایم ارزشمندتر است و چقدر خوشحال شدم. و خانوادهی عزیزم که تمام تلاشمان را کردیم تا دوم شهریور کنار هم باشیم.
در واقع آنقدر آدم محبوبی نیستم که سیل تبریکها به سمتم سرازیر شود. نبودنهایم باعث شده کمرنگ تر از هر وقتی باشم. اما از ته دل خوشحالم چند نفر ماندهاند و فراموشم نکردهاند. باز هم از شما ممنونم.
در واقع حسی که دارم را به راحتی نمیتوان با کلمه به زبان آورد. برنامههای زیادی برای بیست و یک سالهگی داشتم که تقریبا نصفه ماند و تمام نشد. اما دورهی گذار خوبی و بود و سعی کردم تا میتوانم یاد بگیرم. سعی کردم به جنگ تنبلی بروم، که خب در همه حال موفق نبودم و گاهی کارها را در نیمه ول میکردم. اما هر طوری که هست باید بعضی چیزها را به پایان برسانم و خواهم رساند. به بهترین شکلی که میتوانم. حتا اگر کارهای دیگری جایگزین شوند، آنها فراموش نخواهد شد و قطعا به پایان میرسد.
به سال گذشته فکر میکنم. از لحظهی شروعاش کنار دوستانم که من را تنها نگذاشتند تا بازگشت بعد از آن و سختیهای تحمل نشدنییی که داشت لهام میکرد. جنگیدم و حالا فکر میکنم اوضاع بهتر شده است. سال گذشته جابه جاییهای بسیار زیادی داشتم. هم سفر و هم زندهگی. تجربه های شیرین و تلخ. هم آدم موفقی بودم و هم اشتباهات بدی داشتم. در این بین اوضاع درسی کمک زیادی کرد تا روحیه خودم را حفظ کنم. آدم های زیادی را ناراحت کردهام. و شاید خیلی کم را خوشحال. اما با تمام وجود به جستوجوهای خودم ادامه دادم و به این سادهگی دست برنخواهم کشید. فکر میکنم نسبت به سال گذشته جدی تر شدهام.
فکر میکنم باید حتما یک کار مهم را در بیست و دوسالهگی انجام دهم و وقت چندانی ندارم. خیلی زود یکسالِ دیگر هم تمام میشود. حقیقت این است سعی میکنم خودم را خوشحال و راضی نشان بدهم. اما واقعا اینطور نیست. هیچ چیز آنطور که باید خوشحالم نمیکند اما مجبورم سرسری رد شوم و تشکر کنم. در واقع در آغاز بیست و دو سالهگی حسی دارم که نتوانستم درست آن را با زبان بیان کنم و از این لحاظ برای خودم متاسفم.
امیدوارم سال دیگر کارهای مهمی را انجام داده باشم و بیشتر یاد گرفته باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر