۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

شلاق بر تن کلمه


نگاهی به کتاب «چاه به چاه». نوشته‌ی رضا براهنی. انتشارات نگاه. ۹۳

«چاه به چاه» روایت انتقال زندانی‌ای است از زندان به شیرکوه و خانه‌ی پدری‌اش برای یافتن طپانچه‌ای که با آن کسی را ترور کرده اند و راوی برای نجات جانش باید آن را پیدا کند، که نوشتنِ آن در بهمن ۱۳۵۲ تمام شده و برای اولین بار در سال ۱۳۵۴ در یکی از مجلات اپوزوسیون خارج از کشور چاپ شد.
داستان با انتقال راوی به مکانی که هنوز معلوم نیست کجاست آغاز می‌شود و در تکه‌ای کوتاه با یاداوری دکتر و سلول دو نفره چیزهایی از دلیل این انتقال را می‌فهمیم. اما نه همه‌ی آن را. توصیف خیابان های تهران با چشم‌های بسته و حرکت ماشین و حدس راوی از تکه‌های خوب ابتدای داستان است. در این بخش اطلاعات زیادی داده نمی شود، اما این اصلا اذیت کننده نیست و برعکس سوالات زیادی را ایجاد می‌کند که ادامه‌ی داستان را برای خواننده جذاب می‌کند.
قسمت بعدی به اولین روزهایی که به سلول آمده و آشنایی با دکتر برمی‌گردد و تکه‌تکه از طریق گفت‌وگو‌ها چیزهایی راجع به راوی می‌فهمیم. او ۲۷ ساله است و عضو سپاه دانش. و دکتر هم چیزهایی درباره‌ی بازجویی و شکنجه‌ و کندن ناخن و شرح آن که بر او گذشته می‌گوید. راوی هم ماجرا دستگیری و فعالیت‌های گذشته اش را شروع به گفتن می‌کند. اما هیچ چیز کامل نیست و همیشه چیزی ناگفته باقی می‌ماند. حمید (راوی) و دکتر تجربه‌ای مشترک -یکی در گذشته و یکی در حین شکنجه- در برابر پیشنهاد همکاری با ساواک داشته اند که راوی این‌بار از تجربه‌ی دکتر تاثیر می‌پذیرد.
در تکه‌ای دیگر با بخشی از دلیل دستگیری حمید و ماجرا طپانچه و رابطه‌اش با کریم حسینی‌نژاد - که طپانچه را قرض می‌گیرد و در تدارک طرح ریزی ترور است- آشنا می‌شویم و راوی مدام وانمود می کند تقصیر چندانی ندارد.
در میانه‌های کتاب دکتر چند صفحه برای حمید از شهادت و شهید شدن در برابر جمع حرف می‌زند که تکه‌ای بی نظیر است و حس را به خوبی می‌رساند. بعد دوباره به زمان حالی که کتاب از آن‌جا شروع شده است باز می‌گردیم و البته دوباره سری به گذشته و زندان می‌زنیم. در این قسمت ظاهرا بین راننده ماشینی که به شیرکوه می‌رود با افسری که همراهشان است و راوی شوخی‌ای درباره‌ی رشتی‌ها انجام می‌شود که حذف شده است. اما از صحبت هایی که بعدش می‌آید برمی‌آید که همچین حرف هایی رد و بدل شده است.
دوباره همان ریتم تکرار می‌شود، گفت و گو در ماشین و کشاندن بحث با تداعی به بحث‌های داخل زندان و دکتر و این بار جدل درباره‌ی ترک ها. بعد از تمام شدن مسیر و آشنایی با چیزی که بر حمید در زندان و هم‌سلولی اش رفته، به رودبار و شیرکوه می‌رسیم و باید اتفاقات مهم درست در همین جا بیفتد. ابتدا با پدر راوی و سابقه‌ی مبارزاتی و هم‌رزمی اش با میرزا کوچک‌خان آشنا می‌شویم و بعد ماجرای اصلی سپردن طپانچه به مادر حمید و قولی که از او گرفته. حالا انگیزه‌ی سفر به شیرکوه را می‌فهمیم و می‌دانیم چرا به آنجا رفته اند. تا پیش از این چیزی در این باره گفته نشده بود.
بعد از دادن این اطلاعات ماجرای اصلیِ پیدا کردن طپانچه اتفاق می‌افتد و زمان یکی می‌شود و دیگر خبری از حوادث زندان نیست. افسرها برای یافتن طپانچه وارد خانه‌ی پدری حمید می‌شوند، اما مادرش هیچ نمی‌گوید و پدرش هم که دیگر حواس درست و حسابی ندارد. بعد درگیری بین آن‌ها و به هم ریختن خانه اتفاق می‌افتد که صحنه‌ها به خوبی ساخته و پرداخته شده است. بالاخره با هر حیله ای طپانچه‌ای از چاهی بیرون آورده می‌شود و باز می‌گردند.
در تکه‌ی آخر همه چیز تمام می‌شود. حمید به سلول باز می‌گردد. دکتر به شدت شکنجه شده.. لِه و پژمرده گوشه ای افتاده و جان می‌دهد. حمید همچنان به حرف‌های او فکر می‌کند.
در مجموع همه‌ی اتفاقات خیلی به موقع و منطقی رخ می‌داد و همواره کشمکشی را همراه خود داشت. و ترتیب دادن اطلاعات و حوادث هم طوری بود که جذابیت داستان را حفظ می‌کرد و خواننده را به دانستن ادامه‌ی داستان و کشف چیزی ساده ترغیت می‌کرد. همچنین آهنگ کلمات در بخش‌هایی (مثل همان تکه‌ی شهادت) بسیار منظم و عالی بود.

هیچ نظری موجود نیست: