۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

سنگ

روی جدول های کنار خیابان راه می رفت...عادتش این بود. دو ماه و بیست و هشت روز از آغاز این عادت روزانه می گذشت. دو ماه و بیست و هشت روز از آخرین بوسه. آن روزها که رنگِ لبانش زیباییِ انحصاری داشت. هر کسی این را نمی فهمید، آن تیرگی با روشنیِ عمیق گم شده در آن. باید در رنگ ها گم می شدی تا بی انتها بودنِ‌ آن را حس کنی.

دیگر همه ی عابران هر روزه ی خیابان «همیشگی» به حضورِ «تهمینه» عادت کرده بودند. روزنامه فروش چهارراه دوم در فکرهایش گفت چند وقتی می شود اینجاست، خسته نمی شود از این همه یک نواختی؟! چندباری هم هوس نزدیک شدن به دخترِ مجهول را کرده بود. زمان برای همه با سرعت می گذشت اما برای او عقربه های ساعت کند شده بود و تابِ جدایی از هم را نداشتند. مدت ها بود پارک را می دید. اما حوصله اش نمی آمد به جای قدم زدن های بی هوده، همین چند قدم را به خود زحمت دهد و تن اش را تا آن سوی خیابان بکشاند...
این بار رفت! درست مقابل حوض معروف پارک ایستاد. فواره ها طوری بود که در نظرِ یک آدم عادی بسیار زیبا می آمد و جا برای توصیفش بسیار. اما برای تهمینه اینگونه نبود. حتا صدای شرشر آب را نمی توانست بشنود. شاید اگر دست هایش را هم درون حوض می کرد، خیس نمی شد.

دفترچه را از جیب بارانیِ سورمه ای رنگی -که کمی برایش گشاد شده بود- در آورد. صفحه اول را انگار برای چنین روزی سفید گذاشته بود. صفحه ی دوم را کند و به مربع های کوچکی تبدیل شان کرد. مردم را از سایه ی  بارانِ کاغذ دید، خیلی کوتاه.
دل اش می خواست خون از نوک انگشت های ظریف اش به حرکت در آید و آن صفحه ی سفید را پر کند. چاره ای برای این کار به ذهنش خطور نکرد. چیزِ به درد بخوری هم با خود نداشت که ایده اش را عملی کند. ناخن هایش را به روی کاغذ فشرد...«سنگ»...به چشم نمی آمد، اما بود. مثل زندگی ای که می کرد، مثل خودش. حس نمی شد، اما بود.
دفترچه را در چند ثانیه ورق زد. تیترِ همه ی آنچه که «زندگی» نامیده بود در آن بود. روز های بد و خوب و دوست داشتنی، وَ بد. شعر های نصفه و نیمه ای که نطفه اش تنها یک بوسه ی از دست رفته بود.
دفترچه ای که در این دو ماه و بیست و هشت روز، همه چیز اش بود. و به چشم شیشه ی عمرِ دیوی به آن می نگریست که گویی با هر تَرَک، وجودش را به سوی نیستی سوق می دهد. نیستی ای که به رهایی بدل گشته بود. اما حالا سَر اش را بالا برد، چشم هایش را بست. نزدیک بود از برخورد باد به پلک های خوابیده روی چشم لذت ببرد -که این خوب نبود. نمی خواست این نابودی برایش ماندگار شود- سرش را پایین آورد، دفترچه را به حوض سپرد و رفت.

دو ماه و دوازده روز پیش، پس از چند سال سیگار را از چند باره از سر گرفته بود. آن همه مقاومت در سخت ترین لحظات را به کنج خاطراتِ بی مصرف نشاند، و حالا در مواقعی که نیازی احساس نمی کرد هم سیگاری آتش می کرد. در تمام مدتی که روی جدول های خیابانِ همیشگی قدم می زد سیگار در دستش بود. گاهی خاموش.
هیچ چیز نداشت و از همان دو ماه و بیست و هشت روزی که همه چیز را رها کرد و به عقیده ی خودش دیگران را از وجودش آزاد کرده بود، شب ها را در خانه ی سیما می گذراند.
سیما را از دورانی دور می شناخت و مدت ها از هم بی خبر بودند. به واسطه ی چند دوست مشترک به هم وصل شده بودند و وقتی دوست ها مصلحت را در دوری دیدند، آن ها هم یکدیگر را ندیدند. هر دو روزگاری زندگی شان شعر بود، اما سیما آنقدر در شعر غرق شد که شعر زده شد.
دو ماه و بیست و نه روز پیش به شکلی داستانی در یک کتاب فروشیِ نه چندان معروف با هم رو به رو شدند و دوباره هم را از سرگرفتند. و تنها چند ساعت بعد دوستی که چندان صمیمی و آشنا نباشد، نیازِ تهمینه شد تا شماره ای که چند ساعت پیش سِیو کرده بود را بگیرد و شبانه و تنها به شهری پناه بَرَد که سیما در آنجا درس می خواند و حالا هم خانه اش برای مدتی می توانست محل مناسبی برای تنهایی باشد.

از او خواسته بود کسی ماجراهایش را نفهمد. به او گفته بود فقط به کمی تنهایی نیاز دارد و پس از چند روز و ارضای این نیاز، باز می گردد. اما نگفت بازگشت به کجا...
همان بلایی که دو ماه و بیست و هشت روز بعد، سر دفترچه ی دوست داشتنی اش آورد، بر سرِ موبایل اش هم آورد تا هیچ جانداری در این خاک از او خبری نداند. طبیعتا خیال اش از بابت سیما راحت بود.

همه چیز برایش بی اهمیت شده بود، حتا دیگر اتفاقات شبِ سیزدهم هم برایش آنقدر دردناک نبود که در خاطراتش بماند. دیگر ارزشی نداشت پا گذاشتن به روی اصول و عقاید، گذشتن و دست کشیدن از رویاهای ذهنی.
خود را تسلیم شده می دید در برابر خواست دیگران. وا داده بود. دل اش خون شده بود از سنگیِ آدم ها و شباهت عجیبِ عشق به سنگ. حتا مرده ها را هم سنگ می دید. همه چیز. اما هرچه تقلا می کرد نمی توانست خود را در آینه، سنگ ببیند یا که در ذهن اش، تهمینه را سنگ تصور کند. شاید منتظر اتفاقاتی بود. اما نه از جنسِ آنی که در دو ماه و بیست و هشت روز پیش رخ داد.
کم کم این روزها هم رنگ تکرار به خود می گرفت. انگار آهسته تقویم ات را ورق بزنی و روزها را دوره کنی. نگاهش به تصمیماتی که قرار بود روزی کبری شوند و روی صفحه ی ذهن اش در تقویم یادداشت کرده بود، می افتاد و به عذابی که می خواست می رسید. خود را به گناهِ زیستن اش تنبیه می کرد، این که هر جانداری این اجازه را در خود می دید که به او ضربه ای در توانِ‌ خود، وارد کند. و با تمام این ها، هنوز «تهمینه» بماند!

در کودکی از شب می ترسید، اما این روزها همه چیز به شکل تاریکیِ ممتد و ساکنی در آمده بود که نفس را در سینه اش می ربود. چهار روزی می شد که کمی آرام گرفته بود. بس که خود را مسافر می دید خسته شده بود. خسته از این رفتن، از این ماندنِ به هر قیمتی. خسته از این نرفتن...
در تمامِ این دو ماه و بیست و نه روز، تمام روش ها برای رها شدن را در ذهن می گذراند و باز متفکرانه به هیچ می چسبید.
مهم تصمیمی بود که سر آخر به آن رسید و می دانست باید چه شود، اما در این که چه کند تردید داشت. دیگر از هیچ چیز هراسی نبود و خود را دوباره به خیابان «همیشگی» زد و با کوله اش ور رفت و رفت تا به جای دیگری برسد. داشت تصمیم اش بر می گشت و روی جدول های کنارِ‌ خیابان راه می رفت و در خود مرد.

هیچ نظری موجود نیست: