۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

لبخند را به من باز آر...

بهترین راه برون رفت از وضع فعلی ام را خودم می توانم پیدا کنم...برای خروج از این تلاطم ها و آشفتگیِ ذهنی...
تصمیم گرفتم متن موزونی که چند هفته قبل نوشته بودم را اینجا بنویسم تا شاید با به اشتراک گذاشته شدنش کمی، فقط کمی، شرایط تغییر کند. می دانم شاید حاصلی نداشته باشد، اما همینکه تصمیم گرفتم نوشته ای را بردارم و نگذارم همچون سایر خویشاوندانش، بی سامان بماند، احتمالا خوب است! هرچند شاید بهتر این بود که تکمیل و اصلاحی انجام می شد.
چینش کلمات! ای کاش...
گاهی فکر نکردن چاره است...!

این هم متن:

ز من بیرون کُنَد خنده
این اخبار و این بوی بَدِ مُردار
همه شب پرسه های تلخ و اندوه وار
نصیحت ها، شکایت های بی گفتار
همین قتل و همین غارت
همین فریاد پرتکرار
همین بی پاسخ، نامه
ازین شک و ازین تردید

چمدان ها همه بسته، در انتظار کوچیدن
فرار از این همه وحشت
حقیقت؛
سرد و دشوار است
چرا جای کمی اندیشه و یافت کمی چاره...
فقط «رفتن» شده سهم همه روزهای اشکِ ما ؟
که می دانند، همین بودن به سان جرحِ بی وقت است
که مرگ را خواهشی داری
ز چرخاننده ی این چرخ گردان را

و باز افسوس و افسوس و کمی افسوس
که ترجیحِ همه؛ جای ماندن ساختن،
فرار از شهر و از این دلهره هایِ شبِ  غمناک
شبِ  دلواپسی هایِ، تا سحر بیدار،
شبی با رنگِ ترسِ  خون،
و بامدادی که می آید پی اش، روشن تر از خورشید
ولی ما نیز نمی دانیم،
که بامداد را «ما» می سازیم

و چاره جز، ساختن نیست.
پس اکنون، ای برادر جان
اگر خواهی تو احتزاز پاک پرچم این خاک؛
بجو راه را،
و لبخند را به من باز آر...

هیچ نظری موجود نیست: