۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

زنده‌گی مهم‌تر است یا حرفه‌ای بودن؟

این یادداشت در شماره‌ی ۶۲ مجله‌ی صدا منتشر شده‌است.
دربارهی اتقاق و دو داستان دیگر، نوشتهی کریشتف کیشلوفسکی

چکیدهای از ذهن کیشلوفسکی را میشود در این سهداستاندید. لابهلای حرف و موضوعاتِ بحث شده و همچنین زاویهای که از آن به جهان نگاه میشود و حتا ترتیبِ اتفاقهای داستان، همهگی نشان از فکر و جهانبینیِ نویسنده-فیلمساز دارند. شاید بتوان شیوهی روایت و تصویرسازی و البته ریتمی که درآمده را مهمترین خصیصهی این داستانها دانست.
آرامش اولین داستان مجموعه است که با تصویر و جملههای کوتاه و ترسیم فضای یک زندان آغاز میشود. دیالوگها با کلماتی که مکمل حالوهوای داستان است بیان شده و صدای بادی که از پنجرهی قطار توی صورت میخورَد، برای خواننده کاملا قابل لمس است. با چند صحنهی سینماییِ کوتاه و قطعههای آرام وارد ماجرای اصلی میشود. زن، مرد، آدمها و یا هر مکانی که با کلمه به تصویر کشیده میشود، تنهاییِ عمیقی با خود دارد. پشت هر سکوت و آرامشی فکری پنهان میبینیم. استفاده از فضای ایجاد شده پیشاز دیالوگها کمک زیادی به طراحی صحنه کرده است.
نوعِ روایت طوریست که خیلی قسمتها را کوتاه و موجز بیان میکند و سریع از وقایع رد میشود، اما برعکس تکههایی را مکثِ بیشتری میکند و رخوت و تنهایی برای خواننده ملموس میشود. تنهاییِ مرد با خودش، خستهگی زن از خودش، خستهگی و تنهاییِ زنومردی توامان. با مرور داستان میتوان فهمید نویسنده پسِ ذهناش به فیلمشدن داستان توجهی اساسی داشته. این را از نوع جملهبندی هم میشود فهمید. کوتاه و سرد همراه با آرامشی آزاردهنده، که شیوهی روایتِ بسیار جذاب و موثری برای این نوع از داستان بهشمار میرود. همین جملههای کوتاه و موثر، تصویر در ذهنِ خواننده به وجود میآورد. نه صرف کوتاهبودنشان، بلکه برای نشانهای موجود در آنها.
«وقتی افتاد، دوباره بلندش کردند و با آرامش، منظم و بدون نفرت حسابی او را کتک زدندبا همین آرامش و نظم، پایان بندیِ داستان مقابل خواننده قرار میگیرد. نظمی که سراسر داستان با سکوتِ بیرحمانهای همراه شده بود و همهجا میشد آنرا حس کرد و با همین تنهایی و نظم و تصویری واضح، اسبی را میبینیم که در علفزار میدود اما صدای سمهایش شنیده نمیشود و احتمالا موسیقی یا حتا سکوتِ مطلق باید در ذهنِ خواننده جایگزین شود.
در داستانِ ‌‌آماتور با متنی زندهگینامهای که رنگوبویی داستانی به خود گرفتهاست روبهرو هستیم. میفهمیم قرار است ماجراهایی در سیسالهگی فیلیپ مُش را بخوانیم، اما ابتدا باید چیزهایی از به دنیا آمدن و نحوهی رشد (و همچنین جغرافیای رشد) بدانیم. چیزی که در فیلم آماتور/شیفتهی دوربین با تصویر دیده نمیشود، اما در خلقیات فیلیپ و بازی میتوان دید. متنی یکدست و مرتب را میخوانیم که اطلاعات زیاد و بهجایی میدهد. در تکهی ابتدایی خبری از دیالوگ نیست و راوی پیاپی از فیلیپ مُش و کودکی و نوجوانی و کار و آشنایی با ایرِنا و مشکلات زندهگی میگوید، اما ترتیب و جنس حوادثِ آرام به گونهای است که خواننده به خواندن ترغیب میشود. ایرِنا دردش میگیرد و دوربین کشف میشود! بله همین است و فیلم هم در حوالیِ همین لحظات آغاز میشود. در داستان صحنههای خیلی با دقت پرداخت شده و به دیدنِ جهان از ویزورِ دوربین منتهی خواهد شد و با شناختی که از فیلیپ داریم میتوانیم منتظر دیدن روحِ لهستان از چشمِ او باشیم.
نویسنده با دقت فضایی سرد و وحشتناک ترسیم کردهاست که در آن رگههایی از جنون را هم میتوان یافت. ادامهی روایت با دوربین دستگرفتنِ یک کارمندِ معمولی و ساختِ فیلمی غیرِ حرفهای پیش میرود. سطرهایی دربارهی سینما و زندهگی و مشخص کردن تکلیف انسان با دغدغههایش و پلههای ترقی و مهمتر، مسئلهی ناامیدی و تلاش انسان و معنای همهی این گرهها. بعد به میان آمدن مسئلهی سانسور و بیانِ سادهوکامل آن و همچنین عشق به سینمایی که فیلمسازی آماتور دارد وجوهِ آن را کشف میکند. با ریتمی تکرارشونده بهاینصورت که نویسنده ماجرای تازهیی وارد میکند و آنرا با خردهحادثهها و احساسهایی بالا و پایین میبرد. در زیرِ تمامِ اینها یک جنون قایمشده حس میشود.
نکتهی مهم، نسبتِ اینگونه از داستان با سینما است که میتواند الگویی برای درآوردن حس و تبدیلاش به تصویر باشیم. شیوهای که در آماتور به شکلی ماهرانه توسط کیشلوفسکی بهکار گرفتهشده. و همچنین پاساژها و فضای ایجاد شده پیش از دیالوگها و تنظیمِ زمان، خیلی دقیق و مرتب از آب درآمده و میتوان از آن یاد گرفت.
روایت فضای سرد لهستان و زندهگی غیرحرفهای و دوربینی را میخوانیم که قرار بود از دختر تازهبهدنیا آمده فیلم بگیرد و مُُش حالا فرزند را فراموش کرده و دغدغههای جدیتر پیدا کرده. زندهگی مهمتر است یا حرفهایبودن؟ یا بطریهای شیرِ فاسدی که در ظرفشویی خالی میشوند؟
در اتفاق هم دوباره با شکلی زندهگینامهای روبهرو میشویم. گویی نویسنده میخواهد خواننده را با شناختی از تولد و کودکیِ پرسوناژش آشنا کند و نوعِ رشد و روابط پدرومادرش و اهمیتِ آن در فضای داستان را به خواننده یادآوری کند. خاطراتی از کودکی و اتفاقهای آن، فارغ از تصویر، فقط تعریف میشود.

نویسنده شیوهی متفاوتی در روایت را پیشگرفته و باوجود تعریفکردن و دیالوگهای جزئی بههیچوجه خستهکننده نیست و مسائل خرد و کلان را شامل میشود. از زندهگی شخصی و مشکلاتاش گرفته تا مسائل سیاسی و انتخابات. شخصیتِ محوری رفتهرفته شکل میگیرد. از بیان دانشگاه بهبعد داستان شکلِ کاملتری به خود میگیرد و خواننده هم با مختصات جغرافیای داستان آشنا شدهاست. راوی خیلی دقیق به صحنهها نزدیک و دور میشود و ریتمی پیشبرنده را ساخته است و نشاندهنده زاویهی دید کیشلوفسکی به محیط پیرامون.

هیچ نظری موجود نیست: