۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه

خون می‌پاشد

تیغ را فرو میدهد. شکم زن جر خورده. خون میریزد بیرون. دستش را میبرد داخل تا بچه را بیرون بیاورد. خون میپاشد. ناف را میبُرد. نبضاش نمیزند.
مکث میکنی. یک لحظه مینشینی. خودت را میشناسی. زنگ کلیسا به صدا در آمده. خون میپاشد. میخواهی برگردی. صدای زنگ در. بلند میشوی و میروی پای آیفون. چند سال طول میکشد. هیچوقت سال تحویل نمیشود. روی زمین فرود میآیی. چقدر هوای خنک را دوست داری. سرما از کف پارکت به پوست صورت میخزد و به مغز میرسد. اینجا کجاست؟ بین بیست سال رویا دست و پا میزنی. لبخند خودت را میبینی.
ناصر هنوز پشت در است. جنازهات را به زور بلند میکنی. گوشی را بر میداری. خودت را به کیف پول میرسانی. دستهایت میلرزد. دنیا تند تند ورق میخورد و تابِ آب خوردن را هم نداری حتا. اینجا کجاست؟ دوباره به زمین برمیگردی. وی باز جوید. سرد نیست. چقدر هوای سرد را دوست داری. برگشتی؟ روی میز دنبال میگردی. خون میپاشد؟ جلوی آینه رفتهای. خیس عرق. موهایت به پیشانی چسبیده است.
هزار و سیصد و چند بود؟

هیچ نظری موجود نیست: