نگاهی به «روزنامه نویس» نوشتهی جعفر مدرسصادقی
مینو پس از ۱۲ سال به ایران برگشته و پیش از رفتن سالها با بهمن دوست بوده. ماجرایی به ظاهر ساده که خیلی زود خواننده را با خودش همراه میکند و با خلقیات شخصیتها آشنا میشود. موضوعی که مطرح شده (بازگشت مینو پس از سالها) و انتشار یک روزنامهی محلی تا حدی قلقلک دهنده است اما فقط تا جایی جواب میدهد. و در کنارش رابطه و دوستیِ بهمن و مینو قرار دارد که اصلا عشق نیست و دوست داشتن را نمیرساند.
ابتدای داستان سر و شکلی درست، با نثری ساده دارد و کاملا قصه تعریف میکند. انگار نشسته باشی پای صحبت رفیقی و سرراست بخواهد ماجرایی را برایت بگوید.
حال داستان حوالی سال ۱۳۹۹ میگذرد. مینو سال ۸۷ ایران را به مقصد آلمان ترک کرد. اما چیزی که این وسط غایب است وسایل ارتباطی است که با دههی چهل شمسی هیچ تفاوتی ندارد! جهان داستان هم همین ایران این سالهاست و دقیقتر بگوییم خودِ تهران، اما جهانی که برای داستان در نظر گرفته شده اصلا با این وضع همخوانی ندارد.
با زمان حال و دیدنِ مینو داستان ادامه پیدا میکند و بعد به واسطهی کلمهی «انقلاب» سری به گذشتهی بهمن و رابطه با پدرش و خلقیاتشان زده میشود. بعد درباره ایدهی روزنامه که چطور در وجود بهمن بود میخوانیم و چیزهایی که او در سر داشته را با مقایسهی دیروز و امروز و حسرت راوی میفهمیم. در کل داستان دیالوگ چندانی وجود ندارد و بیشتر حرفها و حتا کل داستان حالت نقل و قولی دارد و در میان تعریف کردن ماجرا کلیات صحبتها بیان میشود. از این جهت به نوعی صدای شخصیتها حذف شده است.
راوی میخواهد شکلی مجهول داشته باشد و ناپیدا بماند. اما بعد از تقریبا ۵۰ صفحه خودش -یا ورِ دیگرِ بهمن- را نشان میدهد. از سویی همه چیز داستان طبیعی است اما نویسنده میخواهد رگههایی عجیب و نا معقول در میان زندهگیِ آرام آدمهای داستانش بکارد.
قسمت دیگر عروسییی است که با شرایط داستان جور در نیامده. نه که منظورم این باشد عروسی حتما باید شبیه عروسیهایی که دیدیم باشد، اما وقتی قرار است خارج از قاعده باشد باید به دل داستان بنشیند. نه اینکه ناگهان همه چیز از حالت عادی خارج شود و سوالات زیادِ بیجوابی را جلوی چشم خواننده بگذارد.
انگار زمان این جهان معکوس است و سالها به طرف قبل پیش میرود. ماجراها کمی پیچیده میشود و گرههای تازهای به داستان اضافه میشود و سعی میکند کشش داستان را بالا ببرد. که البته همزمان انتظارات را هم زیاد میکند. اما خیلی چیزها قاطی میشود و اتفاقات و گذشته و سوالها در هم تنیده میشود.
در ادامه نگاهی هم انداخته میشود طعنهآمیز به حال و روز مجلهها و روزنامهها و سانتیمانتال شدن جامعه در سالهای آتی. بعد هر چه جلوتر میرویم تکههای پیشین به چالش کشیده میشود و به نوعی انگار نویسنده به دنبال مطرح کردنِ اوتوپیایی شکست خورده است. چیزی که پیشتر در کارهایی شبیهِ میرا خوانده بودیم.
راوی هم مدام میخواهد خواننده را دربارهی ماهیت وجودیش به شک بیاندازد و اواخر دربارهی بهمن -یا خودش- میگوید «نه با من جایی میرفت، ..» و این سوال را ایجاد میکند که این «من» کیست؟! اما جواب تقریبا همان چیزی است که پیشتر دریافت کرده بودیم حال آنکه بیشتر گرههای داستان حول این سوال میچرخد. بهمن در «روزنامهنویس» با خودش مواجه میشود و کنار خود راه میرود و غولی را به نام «دوست قدیمی» برای خود ساخته است و ناخواسته با خود حمل میکرده.
روزنامه نویس خواننده را به فکر کردن دربارهی داستان پس از خواندن دعوت میکند و اما این که نتیجهی کار چه چیزی از آب درآمده کمی خواننده را به شک میبرد.
مینو پس از ۱۲ سال به ایران برگشته و پیش از رفتن سالها با بهمن دوست بوده. ماجرایی به ظاهر ساده که خیلی زود خواننده را با خودش همراه میکند و با خلقیات شخصیتها آشنا میشود. موضوعی که مطرح شده (بازگشت مینو پس از سالها) و انتشار یک روزنامهی محلی تا حدی قلقلک دهنده است اما فقط تا جایی جواب میدهد. و در کنارش رابطه و دوستیِ بهمن و مینو قرار دارد که اصلا عشق نیست و دوست داشتن را نمیرساند.

حال داستان حوالی سال ۱۳۹۹ میگذرد. مینو سال ۸۷ ایران را به مقصد آلمان ترک کرد. اما چیزی که این وسط غایب است وسایل ارتباطی است که با دههی چهل شمسی هیچ تفاوتی ندارد! جهان داستان هم همین ایران این سالهاست و دقیقتر بگوییم خودِ تهران، اما جهانی که برای داستان در نظر گرفته شده اصلا با این وضع همخوانی ندارد.
با زمان حال و دیدنِ مینو داستان ادامه پیدا میکند و بعد به واسطهی کلمهی «انقلاب» سری به گذشتهی بهمن و رابطه با پدرش و خلقیاتشان زده میشود. بعد درباره ایدهی روزنامه که چطور در وجود بهمن بود میخوانیم و چیزهایی که او در سر داشته را با مقایسهی دیروز و امروز و حسرت راوی میفهمیم. در کل داستان دیالوگ چندانی وجود ندارد و بیشتر حرفها و حتا کل داستان حالت نقل و قولی دارد و در میان تعریف کردن ماجرا کلیات صحبتها بیان میشود. از این جهت به نوعی صدای شخصیتها حذف شده است.
راوی میخواهد شکلی مجهول داشته باشد و ناپیدا بماند. اما بعد از تقریبا ۵۰ صفحه خودش -یا ورِ دیگرِ بهمن- را نشان میدهد. از سویی همه چیز داستان طبیعی است اما نویسنده میخواهد رگههایی عجیب و نا معقول در میان زندهگیِ آرام آدمهای داستانش بکارد.
قسمت دیگر عروسییی است که با شرایط داستان جور در نیامده. نه که منظورم این باشد عروسی حتما باید شبیه عروسیهایی که دیدیم باشد، اما وقتی قرار است خارج از قاعده باشد باید به دل داستان بنشیند. نه اینکه ناگهان همه چیز از حالت عادی خارج شود و سوالات زیادِ بیجوابی را جلوی چشم خواننده بگذارد.
انگار زمان این جهان معکوس است و سالها به طرف قبل پیش میرود. ماجراها کمی پیچیده میشود و گرههای تازهای به داستان اضافه میشود و سعی میکند کشش داستان را بالا ببرد. که البته همزمان انتظارات را هم زیاد میکند. اما خیلی چیزها قاطی میشود و اتفاقات و گذشته و سوالها در هم تنیده میشود.
در ادامه نگاهی هم انداخته میشود طعنهآمیز به حال و روز مجلهها و روزنامهها و سانتیمانتال شدن جامعه در سالهای آتی. بعد هر چه جلوتر میرویم تکههای پیشین به چالش کشیده میشود و به نوعی انگار نویسنده به دنبال مطرح کردنِ اوتوپیایی شکست خورده است. چیزی که پیشتر در کارهایی شبیهِ میرا خوانده بودیم.
راوی هم مدام میخواهد خواننده را دربارهی ماهیت وجودیش به شک بیاندازد و اواخر دربارهی بهمن -یا خودش- میگوید «نه با من جایی میرفت، ..» و این سوال را ایجاد میکند که این «من» کیست؟! اما جواب تقریبا همان چیزی است که پیشتر دریافت کرده بودیم حال آنکه بیشتر گرههای داستان حول این سوال میچرخد. بهمن در «روزنامهنویس» با خودش مواجه میشود و کنار خود راه میرود و غولی را به نام «دوست قدیمی» برای خود ساخته است و ناخواسته با خود حمل میکرده.
روزنامه نویس خواننده را به فکر کردن دربارهی داستان پس از خواندن دعوت میکند و اما این که نتیجهی کار چه چیزی از آب درآمده کمی خواننده را به شک میبرد.