۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

تفاهم

این مکعب توی دستم می‌گوید:
صبح ده. بعد از ظهر ۲۵
- چرا همه‌ی حوادث عجیب دنیا در بیست و پنج اتفاق می‌افتد؟-
من این‌ها را باور ندارم
هوای این شهر را تو تعیین می‌کنی، با یک لبخند
آفتاب می‌آورانی به میدان
و وقتی چشمانت را می‌بندی
و وقتی سر آن‌ور می‌گیری...
رعد و برق همه چیز را دو نیم می‌کند،
جز قلب.

آه آن موهای بی‌پایان...
چرا هر چه می‌روم نمی‌رسم؟...
این موهای دیوانه کی می‌خواهد تمام شوند...؟
چرا مثل شلاق روی تنم هوار می‌شوند؟
ـ ...و شرم... ـ
وقتی چرخیدی و پشتت را نگاه کردی
موهایت در آفتاب درخشید و طوفان کوچک شد
درخشش خورشید به روی شانه ات آمد،
و هوا نورانی.

ـ من هوای بین لب‌هایت را نفس می‌کشم -
ای نشئه‌گیِ تباه کننده
ای شروع در پایانِ امیدِ انسان ها
این شهر هوای تازه می‌خواهد
دلش گرفته
عشق‌باره‌گانش باران می‌خواهند
تو باید مرحمی باشی برَ این جنون
گریه کن برای ما.

ـ تو را در تنم می‌گیرم و دست لای موهایت می‌برم -
یا نمی‌برم
در آغوش پناه بگیر و هفت هزار سال بمان
این غار جای خوبی برای گم شدن است
بدون هر مکعبی. با نور. با اجسام منحنی. با نام‌ها و نشانه‌ها
یا بدون آن‌ها. با ایما،
چند هزار سال می‌گذرد و هنوز پژواک صدا آن‌جاست:
من جان نمی‌خواهم تو را که دارم.

بهار ۹۴

هیچ نظری موجود نیست: