۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

اتاق عمل همیشه آماده است


چاقو را بر می دارد و فرو می کند. به شکم اش. دیگر برای اش عادت شده سِقط کردنِ هزار باره ی این کودک. همچون زنی بدکاره و ناچار که نه می تواند جلوی همخوابه گی هایش را بگیرد، و نه می تواند چاره ای برای آبستن های پی در پی اش پیدا کند. گاهی حتا بدونِ هم آغوشی بچه ای را در زهدان اش حس می کند. و از بدِ این روزگار مجبور است تمامِ این نطفه ها را از بین ببرد. از ترسِ ترسِ دیگران. نه ترسیدنِ خودش. برای او دیگر هیچ چیز ترسناک نیست.
این ها سرنوشتِ کسی است که مُدام فکرش آبستن می شود. من آن زنِ بدکاره هستم که عادت به سقطِ فکر کرده ام. او بچه ای ناتمام را از شکم می اندازد. من فکری نا تمام را از سر. اما همیشه ادامه می یابد و هیچ وقت تمام نمی شود. به امیدِ زاییدنِ تمام این هایی که در کنج زهدان سال ها باید اسیر باشند، تقویم را خط می زنم. تا شاید روزی خودش را خلاص کند از این چاهی که ناچار به اش تبعید شده، و هرچه می بیند دیوار است و دیوار.
باید چاقو را آرام برداشت. لمس اش کرد و از بُرنده گی اش مطمئن شد. بعد پیراهن را بالا زد. شکم را نوازش کرد و زیرِ لب با کودک ات زمزمه کنی. بعد رَحِم را نشانه بگیری و تمام. حالا دیگر خیالت راحت است!
تو فکر هستی و نخواهی مُرد. این کودک است که مرده است. هزار بارِ دیگر تستسترون ها به تو پناه خواهند آورد و سر آخر روزی موعدِ زاییدن فرا خواهد رسید. نگران نباش!

۲ نظر:

Sh گفت...

هي ميم!!! از اين آخرين نوشته زمان زيادي ميگذره!!! نااميد كنندست.. يا چشمه افكارت خشكيده يا تقصير اين روزگار لعنتي كه آدمو گرفتار ميكنه.

Unknown گفت...

خودِ این نوشته تا حُدودی دلیلِ این کم کاری رو جواب داده.
بودن به معنای همیشه حرف زدن و از همه چیز گفتن نیست...گاهی باید فاصله بگیری تا دنیا را از چشم ات بهتر ببینی.
مرسی که از اینجا دنبال می کنی. فکر کنم قبلا هم کامنت گذاشتی. امیدوارم با اسم و ایمیل بقیه نظراتت رو ببینم!